کلاس اول دبستان که بودم بنده خدا معاونمون یه پسر شر و شیط
کلاس اول دبستان که بودم بنده خدا معاونمون یه پسر شر و شیطون داشت که شرارت از چشاش میبارید.یه سال از من کوچیک تر بود.از بد روزگار با هم عین کارد و پنیر بودیم.و از شیش فرسخی هم رد نمیشدیم.روزها گذشت تا که یه روز با کمال تعجب دیدیم خیلی مهربون و سربه زیر شده.زنگ تفریح بود که اومد پیش من و دوستام نشست.یه خورده خوش و بش کرد و یهو به من گفت بیا میخوام یه جیز خصوصی بهت بگم منم با شک و تردید فراوان رفتم جلو با دستاش سر منو گرفت و یهو سرشو محکم کوبوند به سرم.باور کنید دنیا دور سرم چرخید .سرگیجه و حالت تهوع خیلی بدی داشتم به هر سختی که بود اونروز گذشت.
وقتی رفتم خونه بدون غذا خوابم برد.البته گلاب به روتون یه چندباری حالم بد شد و سردردم هم بدتر میشد.رفتیم در خونه خانم معاون وکلی با هم بحث و دعوا کردیم اخرشم زیز بار نرفت دیگه واقعا داشتم مرگو با چشام میدیدم.
منو بردن بیمارستان بعد از معاینه دکتره گفت که مایع گوش و حلق وبینیم با هم مخلوط شده و گفت براش یه امپول مینویسم سریع خوب میشه.از همون لحظه بود که با اون حال زار شروع به التماس کردم.از اونجایی که حالم افتضاح بود راضی نشدن.مامانم تو راه تزریقات کلی باهام حرف زد اما من بیشتر نا ارومی میکردم.بابام با پلاستیک داروها اومد و امپولو به اقای تزریقاتی داد.خودمم از قیافه اون لحظه خودم خندم میگیره عین پیرزنا نشسته بودم رو تخت و ناله و نفرین نثار این خانم مدیر و پسرش میکردم.با چشای اشکبار روی تخت دراز کشیدم و یه قبیله هم دورم جمع شده بودن که دست و پامو بگیرن.''مدیونید اگه فک کنید در زمینه امپول زدن سو پیشینه کیفری دارما.''
بعد از کلی جیغ فریاد تموم شد و بعدشم با پاهایی لنگ لنگ و صورتی خیس خیس و هق هقی مظلوم مظلوم برخاستم و به سمت ماشین حرکت نمودم.''ببخشید اینجاش یه ذره ادبی شد.''حالا خوبیش این بود که یه روز مرخصی واسم نوشته بود.بعدش که خبرا به دستم رسید فهمیدم که بعله اقای پسر معاون مدرسه همون شب سه چهار بار کتک مفصل نوش جون کرده و مامان جونشم شکه شده و از سردرد یه روز مدرسه نرفته.ولی خداییش ای حالم خنک شد.جاتون سبز.
وقتی رفتم خونه بدون غذا خوابم برد.البته گلاب به روتون یه چندباری حالم بد شد و سردردم هم بدتر میشد.رفتیم در خونه خانم معاون وکلی با هم بحث و دعوا کردیم اخرشم زیز بار نرفت دیگه واقعا داشتم مرگو با چشام میدیدم.
منو بردن بیمارستان بعد از معاینه دکتره گفت که مایع گوش و حلق وبینیم با هم مخلوط شده و گفت براش یه امپول مینویسم سریع خوب میشه.از همون لحظه بود که با اون حال زار شروع به التماس کردم.از اونجایی که حالم افتضاح بود راضی نشدن.مامانم تو راه تزریقات کلی باهام حرف زد اما من بیشتر نا ارومی میکردم.بابام با پلاستیک داروها اومد و امپولو به اقای تزریقاتی داد.خودمم از قیافه اون لحظه خودم خندم میگیره عین پیرزنا نشسته بودم رو تخت و ناله و نفرین نثار این خانم مدیر و پسرش میکردم.با چشای اشکبار روی تخت دراز کشیدم و یه قبیله هم دورم جمع شده بودن که دست و پامو بگیرن.''مدیونید اگه فک کنید در زمینه امپول زدن سو پیشینه کیفری دارما.''
بعد از کلی جیغ فریاد تموم شد و بعدشم با پاهایی لنگ لنگ و صورتی خیس خیس و هق هقی مظلوم مظلوم برخاستم و به سمت ماشین حرکت نمودم.''ببخشید اینجاش یه ذره ادبی شد.''حالا خوبیش این بود که یه روز مرخصی واسم نوشته بود.بعدش که خبرا به دستم رسید فهمیدم که بعله اقای پسر معاون مدرسه همون شب سه چهار بار کتک مفصل نوش جون کرده و مامان جونشم شکه شده و از سردرد یه روز مدرسه نرفته.ولی خداییش ای حالم خنک شد.جاتون سبز.
۹.۰k
۲۱ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.