جادوگرسیاه و عشق ❤️🖤پارت۱۳
گفتم امادی ؟
جونگکوک گفت نه دیگه نمیخام برم بیرون حوصله ندارم تو میخای برومگه نمیخاستی بری خونه ت پس
میتونی دیگه بری .
هیرا:چرا چیزی شود امروزتولدته باید کیک بخریم
داشتم حرف میزنم که جونگکوک حرفو قطع کرد.
جونگکوک:مگه نمیگم حوصله ندارم از خونه من برو بیرون نمیخام ببینم دختر عوضی گمشو.با داد گفت
هیرا:گفت باشه بدرک به من چه تنهای خوش باش برای همین کسی دوست نداره .
هیرا :از اتاق اومدم بیرون از پله پایین اومدم در ورودی
خونه رو باز کردم یه دفه وایسادم.
باخودم فکر کردم باید برم آخه اون تنها هست اونم توی روز تولدش؟
به من چه خودش گفت از خونه نش برم ولی
اگه برم اونم مثل من توی روز تولدش تنها میمونه.
دارم چه غلطی میکونم آخه من دوباره در و بااعصبانت بستم.نمیرم تنهاش نمیزارم
رفتم توی آشپزخانه میخام کیک دورست کونم.
از نظرجونگکوک
هیرا با اعصبانت نگاه کرد از اتاق بیرون رفت صدای
بسته شودن در با اعصبانت شنیدم هیرا رفت.
با ناراحتی روی تختم درازکشیدم کمی بعد خوابم برده بود.
ازنظر هیرا
کیک گذاشتم توی فره از پله ها رفتم بالا تا از جونگکوک معذرتخواهی کونم در رو باز کردم
که دیدم کوک روی تخت خواب دوباره در آرام بسته م
اومدم توی پذیرای باید اینجا رو برای تولد دورست کونم.
خوب کوک که خواب پس یه کم جادو خیلی کمکم
میکونه خب پس شروع میکونم
هیرا با جادو وسیله هارو جابه جا میکرد کیک آماده شود.گفت خب چی کم داریم
بزار ببینم هدیه اره کادو نداریم چی بهش بدم.
فهمیدم یه
سنگ جادوی چطوره ؟ که براش مثل یه دست بند دورستش میکونم اره خوب .
هیرا همه چیز رو آماده کرد یه لباس قشنگ پوشید.
که یه دفه جونگکوک دید که با تعجب داره بهم نگاه میکونه اون منو دیده الان چه خاکی توی سرم کونم
چی کار کونم.
ازنظر جونگکوک.
بیدار شودم باز تنهام از روز تولدم بدم میاد .راستش
بخای از رفتن هیرا ناراحت شودم به خاطر حرف هام
خیلی پشیمون شودم ولی دیگه دیرشده.
گشنه م شوده بود از اتاق رفتم بیرون
از پله ها اومدم پایین که دیدم واسیله توی هوا برای
خودشون میرن هیرا رو دیدم که وسط پذیرای وایستاد بود اینجا چه خبر که هیرا برگشت منو دیده.رفتم پیش هیرا جلوش وایسادم
از نظر هیرا
الان چی کار کونم جونگکوک داشت نزدیک تر میشود باید حواس شو پرت کونم فهمیدم
کوک جلوم وایساد گفت این جا چه خبر
هیرا:دستمو روی سینه ش گذاشتم هولش دادم به طرف دیوار خورد به دیوار
به دیوار چسبندمشه رفتم جلوی تر
جونگکوک گفت داری چی کار میکونی
هیرا:میخام کادوی تولدت بهت بدم میخاست حرف بزنه که لب هام روی لب هاش چسبندم مزه مزه ش
کردم مزه عسل داشت حس خیلی خوبی داشت ادامه دادم جونگکوک هم خوش اومد کمرومو محکم گرفت منم ادامه دادم
بیشتر میخوردم اون همراهم میکرد که یه دفه نفس کم آوردم ازش جدا شودم
جونگکوک گفت نه دیگه نمیخام برم بیرون حوصله ندارم تو میخای برومگه نمیخاستی بری خونه ت پس
میتونی دیگه بری .
هیرا:چرا چیزی شود امروزتولدته باید کیک بخریم
داشتم حرف میزنم که جونگکوک حرفو قطع کرد.
جونگکوک:مگه نمیگم حوصله ندارم از خونه من برو بیرون نمیخام ببینم دختر عوضی گمشو.با داد گفت
هیرا:گفت باشه بدرک به من چه تنهای خوش باش برای همین کسی دوست نداره .
هیرا :از اتاق اومدم بیرون از پله پایین اومدم در ورودی
خونه رو باز کردم یه دفه وایسادم.
باخودم فکر کردم باید برم آخه اون تنها هست اونم توی روز تولدش؟
به من چه خودش گفت از خونه نش برم ولی
اگه برم اونم مثل من توی روز تولدش تنها میمونه.
دارم چه غلطی میکونم آخه من دوباره در و بااعصبانت بستم.نمیرم تنهاش نمیزارم
رفتم توی آشپزخانه میخام کیک دورست کونم.
از نظرجونگکوک
هیرا با اعصبانت نگاه کرد از اتاق بیرون رفت صدای
بسته شودن در با اعصبانت شنیدم هیرا رفت.
با ناراحتی روی تختم درازکشیدم کمی بعد خوابم برده بود.
ازنظر هیرا
کیک گذاشتم توی فره از پله ها رفتم بالا تا از جونگکوک معذرتخواهی کونم در رو باز کردم
که دیدم کوک روی تخت خواب دوباره در آرام بسته م
اومدم توی پذیرای باید اینجا رو برای تولد دورست کونم.
خوب کوک که خواب پس یه کم جادو خیلی کمکم
میکونه خب پس شروع میکونم
هیرا با جادو وسیله هارو جابه جا میکرد کیک آماده شود.گفت خب چی کم داریم
بزار ببینم هدیه اره کادو نداریم چی بهش بدم.
فهمیدم یه
سنگ جادوی چطوره ؟ که براش مثل یه دست بند دورستش میکونم اره خوب .
هیرا همه چیز رو آماده کرد یه لباس قشنگ پوشید.
که یه دفه جونگکوک دید که با تعجب داره بهم نگاه میکونه اون منو دیده الان چه خاکی توی سرم کونم
چی کار کونم.
ازنظر جونگکوک.
بیدار شودم باز تنهام از روز تولدم بدم میاد .راستش
بخای از رفتن هیرا ناراحت شودم به خاطر حرف هام
خیلی پشیمون شودم ولی دیگه دیرشده.
گشنه م شوده بود از اتاق رفتم بیرون
از پله ها اومدم پایین که دیدم واسیله توی هوا برای
خودشون میرن هیرا رو دیدم که وسط پذیرای وایستاد بود اینجا چه خبر که هیرا برگشت منو دیده.رفتم پیش هیرا جلوش وایسادم
از نظر هیرا
الان چی کار کونم جونگکوک داشت نزدیک تر میشود باید حواس شو پرت کونم فهمیدم
کوک جلوم وایساد گفت این جا چه خبر
هیرا:دستمو روی سینه ش گذاشتم هولش دادم به طرف دیوار خورد به دیوار
به دیوار چسبندمشه رفتم جلوی تر
جونگکوک گفت داری چی کار میکونی
هیرا:میخام کادوی تولدت بهت بدم میخاست حرف بزنه که لب هام روی لب هاش چسبندم مزه مزه ش
کردم مزه عسل داشت حس خیلی خوبی داشت ادامه دادم جونگکوک هم خوش اومد کمرومو محکم گرفت منم ادامه دادم
بیشتر میخوردم اون همراهم میکرد که یه دفه نفس کم آوردم ازش جدا شودم
۱۱.۹k
۲۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.