عشق سخت
پارت ۳۵
کوک ویو
از اعضا خواستم بگن من اونجا نیستم تا بفهمم ا/ت میخواد بعد ابن که غذیه لو رفته چی بگه
پشت در وایستادم و به حرف هاشون گوش دادم
ا/ت: راستشو بخواین من.... من میخوام از کوک جدا شم
اعضا: چی؟
جیمین: ا/ت واقعا میخوای جدا شی
ا/ت: اره من هیچوقت چیزی جز دردسر نبودم
دیگه نتونستم هیچی نگم
در رو محکم باز کردم
کوک: چرا میخوای ازم جدا شی؟*داد
ا/ت تا منو دید کیفشو برداشت و بلند شد و رفت
جیمین: کوک برو دنبالش
کوک: باشه
دویدم رفتم دنبالش
رفتم دستش و گرفتم و بردمش توی اتاقم تا کسی نباشه حرف بزنیم
کوک: ا/ت واقعا چرا میخوای ازم جدا شی
ا/ت: چون من همیشه دردسر بودم و چیزی دیگه ای جز این نیستم
کوک: کی گفته تو دردسری ها؟
ا/ت: ولی جواب منو بده من اگه نیومده بودم تو زندگیت راحت تر بودی یا الان راحت تری *با داد
کوک: شاید اگه باهات قرار نمیزاشتم الان این دردسر ها نبود ولی اشنایی با تو و قرار گذاشتن باهات بهترین چیز زندگیم بود
ا/ت: واقعا؟
کوک: آره حتی اگه قرار باشه کلی دردسر بکشم من از تو یکی جدا نمیشم اینو بدون
ا/ت: اوهوممم باشه ازت جدا نمیشم ولی من دیگه باید برم باشه؟
کوک: باشه برو
رفتم خونه
نشستم فکر یخورده در مورد این غذیه فکر کردم و بهترین راه این بود که ازش جدا شم
به کوک پیام دادم و گفتم دیگه نمیخوام باهات باشم و رمز در خونه مو هم عوض کردم که کسی نیاد چون رمز درمو بلدن
نشستم برای خودم اینقدر گریه کزدم که دیگه اشکی تو چشمام نمونده بود
یک هفته بعد
الان یک هفته از اون قضیه میگذره
خیلی از خونم بیرون نرفتم و همش توی خونه بودم
برای اینکه عادت کنم تصمیم گرفتم برم خونه سولی
بهش زنگ زدم و گفتم میام اونجا
رفتم اونجا پیش سولی یخورده باهاش حرف زدم و در مورد مشکلاتم گفتم
سولی یخورده باهام درد و دل کرد ولی کار ساز نبودن
شام رو اونجا خوردم و برگشتم خونه
......
ادامه توی پارت بعد......
_______________________________________________________
کوک ویو
از اعضا خواستم بگن من اونجا نیستم تا بفهمم ا/ت میخواد بعد ابن که غذیه لو رفته چی بگه
پشت در وایستادم و به حرف هاشون گوش دادم
ا/ت: راستشو بخواین من.... من میخوام از کوک جدا شم
اعضا: چی؟
جیمین: ا/ت واقعا میخوای جدا شی
ا/ت: اره من هیچوقت چیزی جز دردسر نبودم
دیگه نتونستم هیچی نگم
در رو محکم باز کردم
کوک: چرا میخوای ازم جدا شی؟*داد
ا/ت تا منو دید کیفشو برداشت و بلند شد و رفت
جیمین: کوک برو دنبالش
کوک: باشه
دویدم رفتم دنبالش
رفتم دستش و گرفتم و بردمش توی اتاقم تا کسی نباشه حرف بزنیم
کوک: ا/ت واقعا چرا میخوای ازم جدا شی
ا/ت: چون من همیشه دردسر بودم و چیزی دیگه ای جز این نیستم
کوک: کی گفته تو دردسری ها؟
ا/ت: ولی جواب منو بده من اگه نیومده بودم تو زندگیت راحت تر بودی یا الان راحت تری *با داد
کوک: شاید اگه باهات قرار نمیزاشتم الان این دردسر ها نبود ولی اشنایی با تو و قرار گذاشتن باهات بهترین چیز زندگیم بود
ا/ت: واقعا؟
کوک: آره حتی اگه قرار باشه کلی دردسر بکشم من از تو یکی جدا نمیشم اینو بدون
ا/ت: اوهوممم باشه ازت جدا نمیشم ولی من دیگه باید برم باشه؟
کوک: باشه برو
رفتم خونه
نشستم فکر یخورده در مورد این غذیه فکر کردم و بهترین راه این بود که ازش جدا شم
به کوک پیام دادم و گفتم دیگه نمیخوام باهات باشم و رمز در خونه مو هم عوض کردم که کسی نیاد چون رمز درمو بلدن
نشستم برای خودم اینقدر گریه کزدم که دیگه اشکی تو چشمام نمونده بود
یک هفته بعد
الان یک هفته از اون قضیه میگذره
خیلی از خونم بیرون نرفتم و همش توی خونه بودم
برای اینکه عادت کنم تصمیم گرفتم برم خونه سولی
بهش زنگ زدم و گفتم میام اونجا
رفتم اونجا پیش سولی یخورده باهاش حرف زدم و در مورد مشکلاتم گفتم
سولی یخورده باهام درد و دل کرد ولی کار ساز نبودن
شام رو اونجا خوردم و برگشتم خونه
......
ادامه توی پارت بعد......
_______________________________________________________
۸.۷k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.