وقت ناهار بود که دوباره رفتم تو اتاقش..خوابیده بود پتو رو
وقت ناهار بود که دوباره رفتم تو اتاقش..خوابیده بود پتو رو کشیدم روش خواستم برم بیرون که صدام زد برگشتم پیشش بهم گفت..
_آبجی حالم خوب نیست..اصلا خوب نیست
+میدونم..قیافت داره داد میزنه..! خداکنه مامان اینجوری نبینتت.. تعریف نمیکنی چیشده اونشب؟
_برات تعریف میکنم ولی نه حالا
+باشه ولی یه چیز بگم قبول میکنی؟
با بی حالی گفت چی؟
+ازت میخوام بیای از اتاقت بیرون دوش بگیری و بیای ناهار بخوری
_همین؟
+ اره همین قبول میکنی؟
_باشه.....
از اتاقش رفتم بیرون مامان ازم پرسید که چرا داداشت از وقتی اومده از اتاقش نیومده بیرون اون از شام دیشبش این از ناهار امروزش!
یواشکی در گوشش گفتم هیچی نیست مامان حالش گرفتست الان دوش میگیره میاد سر میز نگران نباش..
مامانم با نگرانی گفت
اگه میدونستم شما دوتا چیکار میکنین خوب بود..به من که چیزی نمیگین
خندیدم و رفتم تو بالکن تا به کبوترا دونه بدم..تو دلم خوشحال بودم از اینکه بالاخره راضیش کردم از اتاقش بیاد بیرون و به خودم قول دادم تا وقتی حالش بهتر نشده زیاد پیگیر نباشم ببینم چی میشه..
ادامه پست https://wisgoon.com/pin/40439876/
"نوشته خودم"
_آبجی حالم خوب نیست..اصلا خوب نیست
+میدونم..قیافت داره داد میزنه..! خداکنه مامان اینجوری نبینتت.. تعریف نمیکنی چیشده اونشب؟
_برات تعریف میکنم ولی نه حالا
+باشه ولی یه چیز بگم قبول میکنی؟
با بی حالی گفت چی؟
+ازت میخوام بیای از اتاقت بیرون دوش بگیری و بیای ناهار بخوری
_همین؟
+ اره همین قبول میکنی؟
_باشه.....
از اتاقش رفتم بیرون مامان ازم پرسید که چرا داداشت از وقتی اومده از اتاقش نیومده بیرون اون از شام دیشبش این از ناهار امروزش!
یواشکی در گوشش گفتم هیچی نیست مامان حالش گرفتست الان دوش میگیره میاد سر میز نگران نباش..
مامانم با نگرانی گفت
اگه میدونستم شما دوتا چیکار میکنین خوب بود..به من که چیزی نمیگین
خندیدم و رفتم تو بالکن تا به کبوترا دونه بدم..تو دلم خوشحال بودم از اینکه بالاخره راضیش کردم از اتاقش بیاد بیرون و به خودم قول دادم تا وقتی حالش بهتر نشده زیاد پیگیر نباشم ببینم چی میشه..
ادامه پست https://wisgoon.com/pin/40439876/
"نوشته خودم"
۲۱.۶k
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.