چند پارتی (وقتی دعواتون میشه و اون....) پارت ۱
#هیونجین
#استری_کیدز
ساعت نزدیکای ۱۱ شب بود و روی مبل نشسته بودی و با موبایلت مشغول بودی...
هیونجین شوهرت...همینطور که روبه روت نشسته بود مشکوک نگاهت میکرد چون هر از گاهی لبخندی به صفحه ی نمایشگر گوشیت میزدی...
_ چیکار میکنی
ریز نگاهی به هیون کردی و دوباره نگاهت رو به صفحه ی گوشیت دادی
+ هیچی...
هیون یک تا ابروشو بالا انداخت
_ مطمئنی؟...بنظر نمیاد....
پوفی از کلافگی کشیدی
+ هیون...میشه چیزی نگی ؟
پوزخندی عصبی زد
_ که اینطور...که چیزی نگم آره ؟
بلند شد و با عصبانیت به سمتت اومد و موبایل رو از دستت کشید بیرون و به صفحه ی نمایشش خیره شد
از این کارش تعجب کردی و از روی مبل بلند شدی
+ هی...هیون...بدش به من...
دستت رو به سمت دستش بردی که پست زد و شروع کرد به خوندن پیام های چت...
با نگرانی و ترس نگاهش میکردی
_ این کدوم حرومزاده ایه ؟
گوشی رو پایین آورده بود و با صدای به شدت عصبی و بم توی صورتت غرید
+ ه...هیچکی...
صداش رو بلند کرد
_ ا.تتت...گفتم این کدوم عوضییهههه؟
ترسیدی اما بعد دستات رو از عصبانیت مشت کردی و تو هم فریاد زدی
+ سر من داد نزنننن
هیون پوزخندی عصبی سر داد
_ آه...پس اینقدر جرعت پیدا کردی که با هر حرومزاده ای چت کنی ارههههه؟
پوفی از عصبانیت کشیدی
+ میگم داد نزنننن
با پرت شدن گوشی روی زمین شوکه شدی....
هر خرده از گوشه یک گوشه افتاد و پودر شده بود....با ترس نگاهت رو به هیون دادی
+ ه...ه... هیو...
با سیلیی که محکم به صورتت خرد روی زمین افتادی...
باورت نمیشد...الان شوهر خودت....بهت بخاطر یک مشکل کوچیک سیلی زده بود....
اشک توی چشمات جمع شد و میخواستی از جات بلند بشی اما با فریاد دیگه ای از طرف مردت....نتونستی تکون بخوری و سرت رو پایین انداختی
_ گمشو از خونه بیرون هرزهههه...گمشو بیرونننن
هرزه ؟...قلبت حالا برای چندمین بار توی همین لحظه خرد خاکستر شد....الان عشقت...تورو به همچین لقبی صدا زده بود....چطور؟
_ گفتم گمشو بیرونننن
با فریاد دوباره ای که زد با ناتوانی از روی زمین سرد بلند شدی و همینطور که آروم آروم اشکهات سرازیر میشد به سمت در خروجی رفتی...
هیون نگاهی بهت نکرد و به سمت اتاق کارش رفت و آخرین چیزی که ازش توی اون خونه شنیدی بستن در اتاق کارش به شکل وحشتناکی بود....
با چشمای اشکی از خونه خارج شدی...
بارون شدیدی در حال بارش بود و حالا توی ایناین کوچه و پس کوچه های خلوت و تاریک و سرد ویران شده بودی...
قدماتو آروم برداشتی و خودت رو از اون خونه دور کردی
شدت گریه هات بیشتر شده بود و
نمیتونستی ببینی...اما...با صدای وحشتناکی از سر و صدای ماشین روتو برگردوندی که با چراغ های روشن و پر نور ماشین سنگینی روبه رو شدی....
#استری_کیدز
ساعت نزدیکای ۱۱ شب بود و روی مبل نشسته بودی و با موبایلت مشغول بودی...
هیونجین شوهرت...همینطور که روبه روت نشسته بود مشکوک نگاهت میکرد چون هر از گاهی لبخندی به صفحه ی نمایشگر گوشیت میزدی...
_ چیکار میکنی
ریز نگاهی به هیون کردی و دوباره نگاهت رو به صفحه ی گوشیت دادی
+ هیچی...
هیون یک تا ابروشو بالا انداخت
_ مطمئنی؟...بنظر نمیاد....
پوفی از کلافگی کشیدی
+ هیون...میشه چیزی نگی ؟
پوزخندی عصبی زد
_ که اینطور...که چیزی نگم آره ؟
بلند شد و با عصبانیت به سمتت اومد و موبایل رو از دستت کشید بیرون و به صفحه ی نمایشش خیره شد
از این کارش تعجب کردی و از روی مبل بلند شدی
+ هی...هیون...بدش به من...
دستت رو به سمت دستش بردی که پست زد و شروع کرد به خوندن پیام های چت...
با نگرانی و ترس نگاهش میکردی
_ این کدوم حرومزاده ایه ؟
گوشی رو پایین آورده بود و با صدای به شدت عصبی و بم توی صورتت غرید
+ ه...هیچکی...
صداش رو بلند کرد
_ ا.تتت...گفتم این کدوم عوضییهههه؟
ترسیدی اما بعد دستات رو از عصبانیت مشت کردی و تو هم فریاد زدی
+ سر من داد نزنننن
هیون پوزخندی عصبی سر داد
_ آه...پس اینقدر جرعت پیدا کردی که با هر حرومزاده ای چت کنی ارههههه؟
پوفی از عصبانیت کشیدی
+ میگم داد نزنننن
با پرت شدن گوشی روی زمین شوکه شدی....
هر خرده از گوشه یک گوشه افتاد و پودر شده بود....با ترس نگاهت رو به هیون دادی
+ ه...ه... هیو...
با سیلیی که محکم به صورتت خرد روی زمین افتادی...
باورت نمیشد...الان شوهر خودت....بهت بخاطر یک مشکل کوچیک سیلی زده بود....
اشک توی چشمات جمع شد و میخواستی از جات بلند بشی اما با فریاد دیگه ای از طرف مردت....نتونستی تکون بخوری و سرت رو پایین انداختی
_ گمشو از خونه بیرون هرزهههه...گمشو بیرونننن
هرزه ؟...قلبت حالا برای چندمین بار توی همین لحظه خرد خاکستر شد....الان عشقت...تورو به همچین لقبی صدا زده بود....چطور؟
_ گفتم گمشو بیرونننن
با فریاد دوباره ای که زد با ناتوانی از روی زمین سرد بلند شدی و همینطور که آروم آروم اشکهات سرازیر میشد به سمت در خروجی رفتی...
هیون نگاهی بهت نکرد و به سمت اتاق کارش رفت و آخرین چیزی که ازش توی اون خونه شنیدی بستن در اتاق کارش به شکل وحشتناکی بود....
با چشمای اشکی از خونه خارج شدی...
بارون شدیدی در حال بارش بود و حالا توی ایناین کوچه و پس کوچه های خلوت و تاریک و سرد ویران شده بودی...
قدماتو آروم برداشتی و خودت رو از اون خونه دور کردی
شدت گریه هات بیشتر شده بود و
نمیتونستی ببینی...اما...با صدای وحشتناکی از سر و صدای ماشین روتو برگردوندی که با چراغ های روشن و پر نور ماشین سنگینی روبه رو شدی....
۳۸.۱k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.