ممنونم که عاشقمی! p1
دستش رو روی چمن های زیرش فشار داد..
خودش رو جابه جا کرد و رو به چهره ی ماه کامل دراز کشید..
چشم هاش رو که انعکاس نور ماه توش افتاده بود رو به چراغ هایی که از آسمون آویزون بود، دوخت..و در ذهنش را ، رو به افکاری که خیلی وقته صبر میکردن تا سونگمین بهشون اجازه ی ورود بده، باز کرد..
صداهای خاموشی که براش مثل فریاد بودن ، توی سرش پیچید..حس چیزی مثل دوست داشتن..براش واقعاً عجیب و دلسرد کننده بود..
دلش میخواست مثل بقیه انسان ها بخنده ، ناراحت باشه..گریه کنه و خوشحالیش رو به بقیه نشون بده ولی..آدمی مثل اون حتی خودش هم خبر نداشت چه حسی داره ، واقعاً سخت بود... اوضاع ذهنش درست مثل کهکشانی از ستاره ی مقابلش بود..
پر از خلأ و پوچی..
با حس گرمی کنار دستش ، پلک آرومی زد و سرش رو به سمت تو که کنارش ایستاده بودی ، دوخت
تو لبخندی بهش زدی و به خودت اجازه دادی تا کنار جسم دراز کشیده اش بشینی..
دستت رو روی زانو هات گذاشتی و به ستاره هایی که حالا روشن تر از هر شب دیگه ای بودن چشم دوختی
+ به چی فکر میکنی ؟
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو ازت پرت کرد و به یک جهت غیر مستقیم که حتی خودش هم مطمئن نبود دقیقا کجاست ، داد
_ همه چیز مبهم و عجیبه..نداشتن احساس درست..حس میکنم داره روحم رو از درون تیکه تیکه میکنه..
پلکاشو روی هم گذاشت ، آهی کشید و توی همون حالت ادامه داد
_ نمیدونم چرا اینارو میگم..فقط شاید میترسم (چشماش رو باز کرد و به چشم های مرواریدی تو توی شب ، نگاه کرد ) میترسم احساساتم یک روز منفجر بشن و...تورو از خودم دلسرد کنم
_ من..میترسم از دستت بدم
کاملا میتونستی غم و انزجاره رو روی صورتش رو درک کنی...اون حس ناخوش و اندوهی که تحمل میکرد..فقط چون نمیدونست عشق چطوریه؟..انگار تنها چیزی که از تو میخواست تنها نزاشتنش بود..
بهش نزدیک تر شدی و دستت رو برای نوازش کردن گونه اش بالا بردی..لبخند گرمی به چهره ی مظلومانه اش تحویل دادی
+من ازت مواظبت میکنم تو میتونی راحت باشی..کنار من میتونی احساس آرامش کنی..من هرگز تورو تنها نمیزارم..
به سمتش خم شدی و پیشونیش رو بوسیدی
خودش رو جابه جا کرد و رو به چهره ی ماه کامل دراز کشید..
چشم هاش رو که انعکاس نور ماه توش افتاده بود رو به چراغ هایی که از آسمون آویزون بود، دوخت..و در ذهنش را ، رو به افکاری که خیلی وقته صبر میکردن تا سونگمین بهشون اجازه ی ورود بده، باز کرد..
صداهای خاموشی که براش مثل فریاد بودن ، توی سرش پیچید..حس چیزی مثل دوست داشتن..براش واقعاً عجیب و دلسرد کننده بود..
دلش میخواست مثل بقیه انسان ها بخنده ، ناراحت باشه..گریه کنه و خوشحالیش رو به بقیه نشون بده ولی..آدمی مثل اون حتی خودش هم خبر نداشت چه حسی داره ، واقعاً سخت بود... اوضاع ذهنش درست مثل کهکشانی از ستاره ی مقابلش بود..
پر از خلأ و پوچی..
با حس گرمی کنار دستش ، پلک آرومی زد و سرش رو به سمت تو که کنارش ایستاده بودی ، دوخت
تو لبخندی بهش زدی و به خودت اجازه دادی تا کنار جسم دراز کشیده اش بشینی..
دستت رو روی زانو هات گذاشتی و به ستاره هایی که حالا روشن تر از هر شب دیگه ای بودن چشم دوختی
+ به چی فکر میکنی ؟
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو ازت پرت کرد و به یک جهت غیر مستقیم که حتی خودش هم مطمئن نبود دقیقا کجاست ، داد
_ همه چیز مبهم و عجیبه..نداشتن احساس درست..حس میکنم داره روحم رو از درون تیکه تیکه میکنه..
پلکاشو روی هم گذاشت ، آهی کشید و توی همون حالت ادامه داد
_ نمیدونم چرا اینارو میگم..فقط شاید میترسم (چشماش رو باز کرد و به چشم های مرواریدی تو توی شب ، نگاه کرد ) میترسم احساساتم یک روز منفجر بشن و...تورو از خودم دلسرد کنم
_ من..میترسم از دستت بدم
کاملا میتونستی غم و انزجاره رو روی صورتش رو درک کنی...اون حس ناخوش و اندوهی که تحمل میکرد..فقط چون نمیدونست عشق چطوریه؟..انگار تنها چیزی که از تو میخواست تنها نزاشتنش بود..
بهش نزدیک تر شدی و دستت رو برای نوازش کردن گونه اش بالا بردی..لبخند گرمی به چهره ی مظلومانه اش تحویل دادی
+من ازت مواظبت میکنم تو میتونی راحت باشی..کنار من میتونی احساس آرامش کنی..من هرگز تورو تنها نمیزارم..
به سمتش خم شدی و پیشونیش رو بوسیدی
۲.۳k
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.