سناریو BTS : فصل دوم قسمت یازده
سناریو BTS : فصل دوم قسمت یازده
با حرفی که زد اخم کردمو به خودم اومدم
آ.ت : پاشو بریم بیرون یه چرخی بزنیم پوسیدم تو خونه ..
تهیونگ ( با عصبانیت ): تا همین دوساعت پیش صدای جیغ و دادات کل خونه رو گرفته بود حالا میخای تشریف ببری بیرون؟
سرشو انداخت پایین
آ.ت : لازم نیست انقدر به روم بیاری تقصیر من نبود که ..❤️🩹
میدونستم ناراحت شده ..
به سمتش رفتمو سرشو تو بغلم گرفتم 🫂
تهیونگ : اگه چیزی میگم بخاطر خودته .. ع.. عزی..عزیزم
سفت منو چسبیدو تو همون حال با پررویی و لحن بغض دار گفت
آ.ت : من عزیز تو نیستم
تهیونگ : هستی
آ.ت : نیستم
تهیونگ : هستی
آ.ت : نیستم
کلافه نفس عمیقی کشیدم 😮💨
تهیونگ : اوکی تو راست میگی
با فکری که به سرم زد یدفعه ای از رو زمین بلندش کردمو گهواره ای به آغوش کشیدمش ..
آ.ت : هووووییییییی چتههههههه؟ ترسیدم
تهیونگ : درسته نمیتونیم بریم بیرون اما .. شاید بشه حداقل یه کاریش کرد
آ.ت : چی؟
تهیونگ : صبر کن تا خودت ببینی
● از زبون آ.ت ●
منو گهواره ای بغل کردو بیرون کلبه برد 🛖
آروم یه گوشه نشستم و خیره شدم بهش ..
هوا تاریک شده بود .. برام عجیب بود که دوتایی اومده بودیم تو یه جنگل دور افتاده و اصلا ساعتو مکان دستمون نبود .. این کارا از دوتا عاشق بر میومد نه یه پسرخاله و دخترخاله ی معمولی ..❤️🩹
برا بار هزارم از خودم پرسیدم : مطمئنی فقط پسرخاله و دختر خاله اید؟
و بازم جوابی برای گفتن نداشتم .. گاهی وقتا باید صبر کرد و دید که روزگار چه آینده ای رو برات رقم میزنه .. یه آینده بد و تاریک یا یه آینده خوب و روشن 🫀🤌
■ از زبون تهیونگ ■
بعد از اینکه کلی چوب جمع کردمو گوشه ای ریختم ، با کبریت روشنش کردم تا آ.ت گرم بشه ..🔥
بساط غذارو اوردمو دور آتیش دوتا تخته چوب بزرگ گذاشتم تا بتونیم روش بشینیم .. دمنوش و خوراکی و تمام
آ.ت تو تموم این مدت یه گوشه نشسته بودو با یه لبخند محو بهم خیره شده بود ..
بعد از اتمام کارها سمتش رفتمو دستامو باز کردم تا تو بغلم بیاد
تهیونگ : افتخار میدید لیدی ؟
با ناز تو بغلم اومد که مثل همیشه دلم براش رفت ..🥺❤
ّبغلش کردمو پتوی دورشو سفت گرفتم .. بردمشو رو پای خودم درست کنار آتیش نشوندم ..
از کارم تعجب کرد
خواست پایین بیاد که نذاشتم ..
آ.ت : بزار برم تهیونگ .. پات درد میگیره
خواستم خیالشو راحت کنم
تهیونگ : برا چی باید وقتی یه پر قو رو تو بغلم نگه داشتم پام درد بگیره ؟
لبخندی از روی رضایت زد 😅
● از زبون آ.ت ●
محکم منو به خودش چسبونده بودو ول نمیکرد .. توی سینش جمع شده بودم .. هیکل تهیونگ یکم در برابر من زیادی بزرگ بود ..❣️
احساس معذب بودن میکردم
خیلی به هم نزدیک بودیم .. فاصله صورتامون فقط دو بند انگشت بود تا اینکه یدفعه ..
ایگ؟ تو کونت
رباتم؟ فعال
با حرفی که زد اخم کردمو به خودم اومدم
آ.ت : پاشو بریم بیرون یه چرخی بزنیم پوسیدم تو خونه ..
تهیونگ ( با عصبانیت ): تا همین دوساعت پیش صدای جیغ و دادات کل خونه رو گرفته بود حالا میخای تشریف ببری بیرون؟
سرشو انداخت پایین
آ.ت : لازم نیست انقدر به روم بیاری تقصیر من نبود که ..❤️🩹
میدونستم ناراحت شده ..
به سمتش رفتمو سرشو تو بغلم گرفتم 🫂
تهیونگ : اگه چیزی میگم بخاطر خودته .. ع.. عزی..عزیزم
سفت منو چسبیدو تو همون حال با پررویی و لحن بغض دار گفت
آ.ت : من عزیز تو نیستم
تهیونگ : هستی
آ.ت : نیستم
تهیونگ : هستی
آ.ت : نیستم
کلافه نفس عمیقی کشیدم 😮💨
تهیونگ : اوکی تو راست میگی
با فکری که به سرم زد یدفعه ای از رو زمین بلندش کردمو گهواره ای به آغوش کشیدمش ..
آ.ت : هووووییییییی چتههههههه؟ ترسیدم
تهیونگ : درسته نمیتونیم بریم بیرون اما .. شاید بشه حداقل یه کاریش کرد
آ.ت : چی؟
تهیونگ : صبر کن تا خودت ببینی
● از زبون آ.ت ●
منو گهواره ای بغل کردو بیرون کلبه برد 🛖
آروم یه گوشه نشستم و خیره شدم بهش ..
هوا تاریک شده بود .. برام عجیب بود که دوتایی اومده بودیم تو یه جنگل دور افتاده و اصلا ساعتو مکان دستمون نبود .. این کارا از دوتا عاشق بر میومد نه یه پسرخاله و دخترخاله ی معمولی ..❤️🩹
برا بار هزارم از خودم پرسیدم : مطمئنی فقط پسرخاله و دختر خاله اید؟
و بازم جوابی برای گفتن نداشتم .. گاهی وقتا باید صبر کرد و دید که روزگار چه آینده ای رو برات رقم میزنه .. یه آینده بد و تاریک یا یه آینده خوب و روشن 🫀🤌
■ از زبون تهیونگ ■
بعد از اینکه کلی چوب جمع کردمو گوشه ای ریختم ، با کبریت روشنش کردم تا آ.ت گرم بشه ..🔥
بساط غذارو اوردمو دور آتیش دوتا تخته چوب بزرگ گذاشتم تا بتونیم روش بشینیم .. دمنوش و خوراکی و تمام
آ.ت تو تموم این مدت یه گوشه نشسته بودو با یه لبخند محو بهم خیره شده بود ..
بعد از اتمام کارها سمتش رفتمو دستامو باز کردم تا تو بغلم بیاد
تهیونگ : افتخار میدید لیدی ؟
با ناز تو بغلم اومد که مثل همیشه دلم براش رفت ..🥺❤
ّبغلش کردمو پتوی دورشو سفت گرفتم .. بردمشو رو پای خودم درست کنار آتیش نشوندم ..
از کارم تعجب کرد
خواست پایین بیاد که نذاشتم ..
آ.ت : بزار برم تهیونگ .. پات درد میگیره
خواستم خیالشو راحت کنم
تهیونگ : برا چی باید وقتی یه پر قو رو تو بغلم نگه داشتم پام درد بگیره ؟
لبخندی از روی رضایت زد 😅
● از زبون آ.ت ●
محکم منو به خودش چسبونده بودو ول نمیکرد .. توی سینش جمع شده بودم .. هیکل تهیونگ یکم در برابر من زیادی بزرگ بود ..❣️
احساس معذب بودن میکردم
خیلی به هم نزدیک بودیم .. فاصله صورتامون فقط دو بند انگشت بود تا اینکه یدفعه ..
ایگ؟ تو کونت
رباتم؟ فعال
۲.۵k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.