𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁴
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁴
ویو کوک
دستش رو پانسمان کردم و بستم ش از روی اپن بغلش کردم و گذاشتمش پایین خیلی سبک بود مثل پر کاه اصلاً جون نداشت به خدمتکارها دستور دادم تا یه غذای خوب و مقوی واسش درست کنند دستشو گرفتم و از پلههای عمارت بالا رفتم یه اتاق رو از قبل واسش تزیین کرده بودند در اتاق باز کردم و اتاق جدیدش رو بهش نشون دادم
کوک: این اتاق جدیدته*سرد*
ات: واقعا؟
فکر میکردم زیاد ذوق کنه اما اینطوری نبود برخلاف سنش درونگراست...
کوک: آره...چطوره خوشت میاد؟
ات: بله *تعظیم میکنه*... ممنون آقا
اگر قرار باشه تا آخر عمرش به من آقا بگه نه من راحتم نه خودش زانوهام رو روی زمین گذاشتم و جلوش زانو زدم
کوک: ببین میخوام...از الان به بعد بهم بابا بگی...(مکث)...باشه؟
ات: پس بابای خودم چی؟
کوک: گفتم که پدرت تو رو به من سپرده*لبخند. ریلکس*
ات: اوهوم...باشه
کلمه آخر را آرومتر گفت مثل اینکه به اجبار باید حرف پدر رو به زبون بیاره لی دیگه چارهای نیست من مجبور بودم اون رو بدزدم نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم تو جیبم دستبند دخترونهای درآوردم جنسش از امرالد بود گرون بود ولی برای من چیزی نیست دستشو آوردم جلو به مچ دستش بستم
کوک: این دستبند و گم نکن...
ات: چشم*آروم*
چرا انقدر سرد شاید چون از پدر و مادرش دوره داره این رفتارو انجام میده
کوک: چیزی نیاز نداری؟
چیزی نگفت و بی درنگ با قد کوتاهش کفشهاش رو روی کفشام گذاشت سرشو روی پ.ام گذاشت و بغلم کرد...
ات: نه بابایی
چقدر زود قبول کرد دختر فهمیدهایه دستمو به صورت نوازش بار روی موهاش کشیدم کفشاشو روی زمین گذاشت و داخل اتاقش رفت درشم بست بعد از گفتن کلمه بابایی بخند ملیحی به ل.بهام اومد فکر میکردم قراره چند سال طول بکشه تا باور کنه پدرشم
لعنتی همه اینا تقصیر رئیس باند مافیاست آخه چه دلیلی داره هر مافیا یه دختر داشته باشه؟...
(اسلاید دوم دستبند ات)
ویو کوک
دستش رو پانسمان کردم و بستم ش از روی اپن بغلش کردم و گذاشتمش پایین خیلی سبک بود مثل پر کاه اصلاً جون نداشت به خدمتکارها دستور دادم تا یه غذای خوب و مقوی واسش درست کنند دستشو گرفتم و از پلههای عمارت بالا رفتم یه اتاق رو از قبل واسش تزیین کرده بودند در اتاق باز کردم و اتاق جدیدش رو بهش نشون دادم
کوک: این اتاق جدیدته*سرد*
ات: واقعا؟
فکر میکردم زیاد ذوق کنه اما اینطوری نبود برخلاف سنش درونگراست...
کوک: آره...چطوره خوشت میاد؟
ات: بله *تعظیم میکنه*... ممنون آقا
اگر قرار باشه تا آخر عمرش به من آقا بگه نه من راحتم نه خودش زانوهام رو روی زمین گذاشتم و جلوش زانو زدم
کوک: ببین میخوام...از الان به بعد بهم بابا بگی...(مکث)...باشه؟
ات: پس بابای خودم چی؟
کوک: گفتم که پدرت تو رو به من سپرده*لبخند. ریلکس*
ات: اوهوم...باشه
کلمه آخر را آرومتر گفت مثل اینکه به اجبار باید حرف پدر رو به زبون بیاره لی دیگه چارهای نیست من مجبور بودم اون رو بدزدم نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم تو جیبم دستبند دخترونهای درآوردم جنسش از امرالد بود گرون بود ولی برای من چیزی نیست دستشو آوردم جلو به مچ دستش بستم
کوک: این دستبند و گم نکن...
ات: چشم*آروم*
چرا انقدر سرد شاید چون از پدر و مادرش دوره داره این رفتارو انجام میده
کوک: چیزی نیاز نداری؟
چیزی نگفت و بی درنگ با قد کوتاهش کفشهاش رو روی کفشام گذاشت سرشو روی پ.ام گذاشت و بغلم کرد...
ات: نه بابایی
چقدر زود قبول کرد دختر فهمیدهایه دستمو به صورت نوازش بار روی موهاش کشیدم کفشاشو روی زمین گذاشت و داخل اتاقش رفت درشم بست بعد از گفتن کلمه بابایی بخند ملیحی به ل.بهام اومد فکر میکردم قراره چند سال طول بکشه تا باور کنه پدرشم
لعنتی همه اینا تقصیر رئیس باند مافیاست آخه چه دلیلی داره هر مافیا یه دختر داشته باشه؟...
(اسلاید دوم دستبند ات)
۱۶.۱k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.