p17اخرین لبخند
پارت 17
اخرین لبخند
-------------------------
امروز هم عکاسی داشتن هم باید میرفتن فن ساین سوار ون مخصوص شدن و بعد از عکاسی برای ناهار رفتن خونه
سانا:سوکجینا
جین:بله
سانا:نظرت چیه ناهار و شام بامن صبونه با تو
جین:ببینم تو این انرژی رو از کجا میاری اینجوری خیلی برات سخت میشه
سانا:نه سخت نمیشه من خودم پیشنهاد دادم
جین:باشه خیلی ممنون
سانا:خب پس من برم
سانا مشغول پختن غذا شد که کوک گفت:
هیونگ آشپز مجانی گیر اوردی؟
جین:خودش پیشنهاد داد جناب فضول
بعد از چند مین غذا خوردن و استراحت کردن و برای فن ساین آماده شدن این فرصت خوبی بود که سانا یکم استراحت کنه
امروز 20نوامبر بود 10روز دیگه سال نو شروع میشد سانا از18سالگی کریسمس رو تنها جشن میگرفت بعد از فوت مادر و پدرش مادربزرگش خیلی سعی کرد پدربزرگش رو راضی کنه که سرپرستی سانا رو به عهده بگیرن اما از اونجایی که پدربزرگ سانا با ازدواج پدر و مادرش مخالف بودن اون رو نوه خودش نمیدونست ولی هر وقت پدربزرگ سانا برای بردن بار با کامیون به جاهای دور میرفت مادر بزرگش اون رو به خونشون میاورد و چند روزی رو اونجا میموند اما مادر بزرگش هم تو16سالگی اونو تنها گذاشت از اونجایی که مادربزرگ سانا ایتالیایی بود سانا هم زبان و هم غذا هاش رو یاد داشت
ساعت 8شب بود که فن ساین تعطیل شد و اعضا وسانا رفتن خونه شام خوردن پسرا از خستگی نرسیده به اتاق بیهوش شدن تصمیم گرفت قبل از رفتن به بیمارستان یکم درباره ایتالیا تحقیق کنه امیدوار بود بتونه پول عمل رو جور کنه اما از اونجایی که خیلی خسته بود به بیمارستان زنگ زد و خبر داد که امشب رو نمیتونه بیاد
سرش تو لپتاب بود درباره ایتالیا و جاهای دیدنیش تحقیق کرد
در اتاقش زده شد در رو باز کرد یونگی بود
سانا:اوه باشناختی که من ازت دارم و مطالب اینترنت فکر نمیکردم حتی برای دستشویی هم از تختت جداشی
یونگی:خودم هم نمیدونم ولی دیدم لامپ اتاقت روشنه گفتم حتما تو هم نتونستی بخوابی منم با شناختی که از تو دارم این همه کار که انجام میدی فکر میکردم از خستگی مردی. نمیری پیش پدربزرگت
سانا: نه امشب خسته بودم نرفتم .راستش مادربزرگم ایتالیایی بود وقتی پدربزرگم برای کارش یک یا چند هفته نبود منو میبرد خونشون هم زبانش رو بهم یاد داد هم غذا هاش رو
یونگی:واقعا
سانا :اره داشتم دربارش تحقیق میکردم پدربزرگم آرزو داشت قبل مرگش بره اونجا
یونگی:اوه که اینطور
چیزی درباره تاریخشون میدونی؟
سانا:اره تاریخ جالبی داره پیشنهاد میکنم بخونی
یونگی:ببینم با یه قهوه موافقی
سانا:اره
یونگی قهوه رو روی میز نهار خوری جلوی سانا گذاشت
یونگی:میتونم یه سوال بپرسم؟
سانا:بستگی داره چی باشه
اخرین لبخند
-------------------------
امروز هم عکاسی داشتن هم باید میرفتن فن ساین سوار ون مخصوص شدن و بعد از عکاسی برای ناهار رفتن خونه
سانا:سوکجینا
جین:بله
سانا:نظرت چیه ناهار و شام بامن صبونه با تو
جین:ببینم تو این انرژی رو از کجا میاری اینجوری خیلی برات سخت میشه
سانا:نه سخت نمیشه من خودم پیشنهاد دادم
جین:باشه خیلی ممنون
سانا:خب پس من برم
سانا مشغول پختن غذا شد که کوک گفت:
هیونگ آشپز مجانی گیر اوردی؟
جین:خودش پیشنهاد داد جناب فضول
بعد از چند مین غذا خوردن و استراحت کردن و برای فن ساین آماده شدن این فرصت خوبی بود که سانا یکم استراحت کنه
امروز 20نوامبر بود 10روز دیگه سال نو شروع میشد سانا از18سالگی کریسمس رو تنها جشن میگرفت بعد از فوت مادر و پدرش مادربزرگش خیلی سعی کرد پدربزرگش رو راضی کنه که سرپرستی سانا رو به عهده بگیرن اما از اونجایی که پدربزرگ سانا با ازدواج پدر و مادرش مخالف بودن اون رو نوه خودش نمیدونست ولی هر وقت پدربزرگ سانا برای بردن بار با کامیون به جاهای دور میرفت مادر بزرگش اون رو به خونشون میاورد و چند روزی رو اونجا میموند اما مادر بزرگش هم تو16سالگی اونو تنها گذاشت از اونجایی که مادربزرگ سانا ایتالیایی بود سانا هم زبان و هم غذا هاش رو یاد داشت
ساعت 8شب بود که فن ساین تعطیل شد و اعضا وسانا رفتن خونه شام خوردن پسرا از خستگی نرسیده به اتاق بیهوش شدن تصمیم گرفت قبل از رفتن به بیمارستان یکم درباره ایتالیا تحقیق کنه امیدوار بود بتونه پول عمل رو جور کنه اما از اونجایی که خیلی خسته بود به بیمارستان زنگ زد و خبر داد که امشب رو نمیتونه بیاد
سرش تو لپتاب بود درباره ایتالیا و جاهای دیدنیش تحقیق کرد
در اتاقش زده شد در رو باز کرد یونگی بود
سانا:اوه باشناختی که من ازت دارم و مطالب اینترنت فکر نمیکردم حتی برای دستشویی هم از تختت جداشی
یونگی:خودم هم نمیدونم ولی دیدم لامپ اتاقت روشنه گفتم حتما تو هم نتونستی بخوابی منم با شناختی که از تو دارم این همه کار که انجام میدی فکر میکردم از خستگی مردی. نمیری پیش پدربزرگت
سانا: نه امشب خسته بودم نرفتم .راستش مادربزرگم ایتالیایی بود وقتی پدربزرگم برای کارش یک یا چند هفته نبود منو میبرد خونشون هم زبانش رو بهم یاد داد هم غذا هاش رو
یونگی:واقعا
سانا :اره داشتم دربارش تحقیق میکردم پدربزرگم آرزو داشت قبل مرگش بره اونجا
یونگی:اوه که اینطور
چیزی درباره تاریخشون میدونی؟
سانا:اره تاریخ جالبی داره پیشنهاد میکنم بخونی
یونگی:ببینم با یه قهوه موافقی
سانا:اره
یونگی قهوه رو روی میز نهار خوری جلوی سانا گذاشت
یونگی:میتونم یه سوال بپرسم؟
سانا:بستگی داره چی باشه
۶.۸k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.