سرنوشت
هر آدمی سرنوشت خودش رو داره شاید هم سرنوشت ا.ت رو به رو شدن با این افراد بود
پارت ۱
ا.ت ویو:
امروز آخرین روز دانشگاهه ناراحتم ولی از یه طرفم خیلی خوشحالم نمیدونم این چه حسیه؟ ولی هرچی هست ازش خوشم نمیاد
دوستای ات : ا.ت نمیای؟
ات: الان میام
معلم: خوب بچه ها امروز آخرین روز دانشگاهه امیدوارم تو این سال تحصیلی تونسته باشید چیز های جدید یاد بگیرید شما ها یکی از بهترین کلاس های من بودید.....
ادامه ویو ات:
کلاس تموم شد و از هم خداحافظی کردیم و برای پنجشنبه با اکیپ دوستام قرار گزاشتم تا بتونیم این رابطه ی صمیمی رو نگه داریم. تهیونگ ویو
هنوز نمیدونم چطوری به یونا(خواهرش)و یونجین(برادرش)بگم که اخراج شدم؟
یونجین:تهیونگ جونگ کوک با جیمین اومدن دنبالت نمیری؟
تهیونگ:چرا نرم؟بهشون بگو ۲ دقیقه منتظر باشن من لباس بپوشم میام
یونجین:باشه
جونگ کوک ویو :
رفتم دنبال جیمین سوار ماشین شد تو راه یکم باهم حرف زدیم اون وستا نمیدونم چرا ازم پرسید از خانوادت خبری نیست؟ولی اون از کجا میدونست؟خوشبختانه وقتی سؤالش تموم شد رسیدیم خونه ی تهیونگ
چند بار به تهیونگ زنگ زدم ولی جواب نداد آخر دیدم یونجین اومد بیرون بهش گفتم تهیونگ خونست گفت آره الان میگم بیاد
بالاخره تهیونگ هم اومد سوار شد تو راه بودیم داشتیم میرفتیم که تهیونگ گفت:بچه میخوام یه چیزی
بهتون بگم ولی قول بدید که به یونا و یونجین چیزی در موردش نگید
شرط پارت دو ۳ لایک
پارت ۱
ا.ت ویو:
امروز آخرین روز دانشگاهه ناراحتم ولی از یه طرفم خیلی خوشحالم نمیدونم این چه حسیه؟ ولی هرچی هست ازش خوشم نمیاد
دوستای ات : ا.ت نمیای؟
ات: الان میام
معلم: خوب بچه ها امروز آخرین روز دانشگاهه امیدوارم تو این سال تحصیلی تونسته باشید چیز های جدید یاد بگیرید شما ها یکی از بهترین کلاس های من بودید.....
ادامه ویو ات:
کلاس تموم شد و از هم خداحافظی کردیم و برای پنجشنبه با اکیپ دوستام قرار گزاشتم تا بتونیم این رابطه ی صمیمی رو نگه داریم. تهیونگ ویو
هنوز نمیدونم چطوری به یونا(خواهرش)و یونجین(برادرش)بگم که اخراج شدم؟
یونجین:تهیونگ جونگ کوک با جیمین اومدن دنبالت نمیری؟
تهیونگ:چرا نرم؟بهشون بگو ۲ دقیقه منتظر باشن من لباس بپوشم میام
یونجین:باشه
جونگ کوک ویو :
رفتم دنبال جیمین سوار ماشین شد تو راه یکم باهم حرف زدیم اون وستا نمیدونم چرا ازم پرسید از خانوادت خبری نیست؟ولی اون از کجا میدونست؟خوشبختانه وقتی سؤالش تموم شد رسیدیم خونه ی تهیونگ
چند بار به تهیونگ زنگ زدم ولی جواب نداد آخر دیدم یونجین اومد بیرون بهش گفتم تهیونگ خونست گفت آره الان میگم بیاد
بالاخره تهیونگ هم اومد سوار شد تو راه بودیم داشتیم میرفتیم که تهیونگ گفت:بچه میخوام یه چیزی
بهتون بگم ولی قول بدید که به یونا و یونجین چیزی در موردش نگید
شرط پارت دو ۳ لایک
۱.۳k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.