"Paradise in your hug"
"part 7"
×خب من چمیدونستم
+فقط دیگه هیچی نگو...بدو الان زود تر از ما میرسه راهمون نمیده
دست هایون و گرفتم و به سرعت از کافه پریدیم بیرون
"خانم قهوه هاتون؟!!!!!!
دویدیم سمت ساختمان دانشگاه و وارد آسانسور شدیم
طبقه رو زدیم و توی آسانسور نفس نفس میزدیم
که در آسانسور باز شد و دویدیم بیرون
توی راهرو یجوری میدویدیم تا در کلاس که انگاری برای جونمون میدویم
استاد رو نزدیک در کلاس دیدم
+هایون بدو
*از زبان تهیونگ
داشتم میرفتم سمت کلاس که دیدم صدای دویدن میاد
حتما همون دوتان
چرخیدم که پشت سرمو نگاه کنم که انگار یهو دوتا موشک از کنارم رد شدن
انقدر با سرعت وارد کلاس شدن که فک میکردی پرتشون کردی تو کلاس
خنده ای کردم و وارد کلاس شدم
همونطور که اون دوتا داشتن جاشونو پیدا میکردن سلام کردم و بچه ها از جاشون بلند شدن
_خیلی ممنون...بشینید
وسایلمو روی میز گذاشتم و از فکر دیدن اون صحنه خنده م میگرفت
_خب همونطور که دیروز گفتم یه امتحان کوچیک از مباحث تدریس شده ی دیروز میگیرم...پنج تا سوال رو تخته مینویستم...۱۵ دقیقه وقت دارین جواب بدین...برگه هاتونو در بیارین و همراه من بنویسید که عقب نیوفتین...وقت اضافی نمیدم
*از زبان ا.ت
هنوز نفسم کامل جا نیومده بود هوفی کشیدم و از توی کیفم کلاسور رو در آوردم و به دقت یه برگه از بین بقیه برگه ها برداشتم
خودکارمو دست گرفتم و منتظر شدم که اولین کلمه از سوال رو روی تخته نوشت
سوال اولو نوشتم
همینجور که داشت سوال دومو میگفت یهو در کلاس به شدت باز شد
یه پسره نفس نفس زنان توی چارچوب در وایستاده بود
استاد کیم با چهره ی عصبی به سمت در برگشت و لب زد
_مگه اینجا کجاست که اینطوری سرتو میندازی میای تو؟!!!!
=ببخشید استاد ترافیک بود
_ترافیک؟!..ترم قبلم همینا رو میگفتی
=ببخشید استاد میشه بیام تو؟!
_خیر...بیرون...شما که باید قوانین منو بدونید آقای جئون
=استاد لطفا بذارید بیام تو
_خودت میدونی نظرم عوض نمیشه...بیرون
اون پسره با ناراحتی درو بست و رفت بیرون
استاد دوباره برگشت و جلوی تخته ایستاد و به نوشتن ادامه داد
هایون زد به دستم و گفت
×چرا انقد سخت گیره...دلم برای پسره سوخت
+ اتفاقا سختگیریه بجایی داره...من از آدما سختگیر خوشم میاد
× ا.ت تو آدم نیستی اصن همه چیت فرق داره
سوال آخر رو هم نوشتم
استاد چرخید سمت ما و به ساعت مچیش نگاه کرد
_زمانتون از الان.....شروع میشه
به سوال ها نگاه کردم و با دقت جواب دادم
سوالای سختی بودن...مفهومی بودن
*چند دقیقه بعد
*از زبان ا.ت
کلمه ی آخر رو که نوشتم صدای استاد بلند شد
_وقت تمومه...برگه ها بالا
اومد سمت بچه ها و برگه ها رو خودش از دستمون گرفت و رفت پشت میزش و با زدن برگه ها به میز اونها رو مرتب میکرد
_خب بچه ها ۲۰ دقیقه وقت آزاد دارید تا من برگه هاتونو تصحیح کنم
خودکارشو دست گرفت و شروع به تصحیح کرد
هایون برگشت و گفت
×ا.ت دلم برای پسره خیلی سوخت
+دلت نسوزه چون خودمونم داشتیم به همین وضعیت دچار میشدیم
×ولی چشمای خیلی مظلومی داشت...خداکنه بیرون ببینمش میخوام بپرسم استاده چرا میشناستش
+حتما ترم قبلی افتاده چون گفت خودتون اخلاق منو میدونین
×نمیدونم...ولی خوشگل بود ها
+هایون تورو خدا ول کن...تا دیروز آخرین کراشت استاده بود الان بیخیالش شدی؟!
×بابا کراش زدم...عاشق که نشدم...فقط بنظرم استاده جذاب بود
لایک و کامنت یادت نره!💌🫰🏻
×خب من چمیدونستم
+فقط دیگه هیچی نگو...بدو الان زود تر از ما میرسه راهمون نمیده
دست هایون و گرفتم و به سرعت از کافه پریدیم بیرون
"خانم قهوه هاتون؟!!!!!!
دویدیم سمت ساختمان دانشگاه و وارد آسانسور شدیم
طبقه رو زدیم و توی آسانسور نفس نفس میزدیم
که در آسانسور باز شد و دویدیم بیرون
توی راهرو یجوری میدویدیم تا در کلاس که انگاری برای جونمون میدویم
استاد رو نزدیک در کلاس دیدم
+هایون بدو
*از زبان تهیونگ
داشتم میرفتم سمت کلاس که دیدم صدای دویدن میاد
حتما همون دوتان
چرخیدم که پشت سرمو نگاه کنم که انگار یهو دوتا موشک از کنارم رد شدن
انقدر با سرعت وارد کلاس شدن که فک میکردی پرتشون کردی تو کلاس
خنده ای کردم و وارد کلاس شدم
همونطور که اون دوتا داشتن جاشونو پیدا میکردن سلام کردم و بچه ها از جاشون بلند شدن
_خیلی ممنون...بشینید
وسایلمو روی میز گذاشتم و از فکر دیدن اون صحنه خنده م میگرفت
_خب همونطور که دیروز گفتم یه امتحان کوچیک از مباحث تدریس شده ی دیروز میگیرم...پنج تا سوال رو تخته مینویستم...۱۵ دقیقه وقت دارین جواب بدین...برگه هاتونو در بیارین و همراه من بنویسید که عقب نیوفتین...وقت اضافی نمیدم
*از زبان ا.ت
هنوز نفسم کامل جا نیومده بود هوفی کشیدم و از توی کیفم کلاسور رو در آوردم و به دقت یه برگه از بین بقیه برگه ها برداشتم
خودکارمو دست گرفتم و منتظر شدم که اولین کلمه از سوال رو روی تخته نوشت
سوال اولو نوشتم
همینجور که داشت سوال دومو میگفت یهو در کلاس به شدت باز شد
یه پسره نفس نفس زنان توی چارچوب در وایستاده بود
استاد کیم با چهره ی عصبی به سمت در برگشت و لب زد
_مگه اینجا کجاست که اینطوری سرتو میندازی میای تو؟!!!!
=ببخشید استاد ترافیک بود
_ترافیک؟!..ترم قبلم همینا رو میگفتی
=ببخشید استاد میشه بیام تو؟!
_خیر...بیرون...شما که باید قوانین منو بدونید آقای جئون
=استاد لطفا بذارید بیام تو
_خودت میدونی نظرم عوض نمیشه...بیرون
اون پسره با ناراحتی درو بست و رفت بیرون
استاد دوباره برگشت و جلوی تخته ایستاد و به نوشتن ادامه داد
هایون زد به دستم و گفت
×چرا انقد سخت گیره...دلم برای پسره سوخت
+ اتفاقا سختگیریه بجایی داره...من از آدما سختگیر خوشم میاد
× ا.ت تو آدم نیستی اصن همه چیت فرق داره
سوال آخر رو هم نوشتم
استاد چرخید سمت ما و به ساعت مچیش نگاه کرد
_زمانتون از الان.....شروع میشه
به سوال ها نگاه کردم و با دقت جواب دادم
سوالای سختی بودن...مفهومی بودن
*چند دقیقه بعد
*از زبان ا.ت
کلمه ی آخر رو که نوشتم صدای استاد بلند شد
_وقت تمومه...برگه ها بالا
اومد سمت بچه ها و برگه ها رو خودش از دستمون گرفت و رفت پشت میزش و با زدن برگه ها به میز اونها رو مرتب میکرد
_خب بچه ها ۲۰ دقیقه وقت آزاد دارید تا من برگه هاتونو تصحیح کنم
خودکارشو دست گرفت و شروع به تصحیح کرد
هایون برگشت و گفت
×ا.ت دلم برای پسره خیلی سوخت
+دلت نسوزه چون خودمونم داشتیم به همین وضعیت دچار میشدیم
×ولی چشمای خیلی مظلومی داشت...خداکنه بیرون ببینمش میخوام بپرسم استاده چرا میشناستش
+حتما ترم قبلی افتاده چون گفت خودتون اخلاق منو میدونین
×نمیدونم...ولی خوشگل بود ها
+هایون تورو خدا ول کن...تا دیروز آخرین کراشت استاده بود الان بیخیالش شدی؟!
×بابا کراش زدم...عاشق که نشدم...فقط بنظرم استاده جذاب بود
لایک و کامنت یادت نره!💌🫰🏻
۳.۱k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.