ازدواج اجباری
part6
مثل وحشی یا داشت درو میکوبید و دستگیره درو بالا و پایین میکرد
ا.ت: باشه باشه الان درو وا میکنم تو برو عقب
تهیونگ: زود باش وا کن
ا.ت: باشه تو برو عقب
تهیونگ: رفتم عقب درو وا کن
ا.ت: نه تو نرفی عقب داری دروغ میگی
تهیونگ:ا.ت درو وا کن میفهمی چی میگم
ا.ت: باشه
تا درو وا کردم مثل وحشی ها از عقب اومد جلو و از گردم گرفت و منو چسبوند به دیوار
داشتم خفه میشدم هرچی زور میزدم که دستشو بردارم بیفایده بود.
تهیونگ: بار اخرت باشه دارم بهت میگم بار اخرت باشه از این حرکتا میزنیا
ا.ت: ب... با. ش. ول.. مکن... دار.. م خفه... م.. شم
ولم کرد که افتادم زمین و سرفه میکردم
اصلا محلم نداد و رفت رو تخت خوابید.
به دیوار تکیه داده بودم و تشسته بودم تقریبا تا ساعت 3 صبح بیدار بودم که چشمام سنگین شود و خوابم برد.
از خواب بیدار شدم که روی تخت بودم ولی من که دیشب رو تخت نخوابیده بودم «تعجب» داشتم با خودم حرف میزدم که تهیونگ دباره بدون اینکه در بزنه اومد تو.
ات: به تو یاد ندادن وقتی وارد اتاقی میشی در بزنی اگه طرف اجازه داد بیای داخل!
تهیونگ: یاد دادن ولی برای وارد شدن به اتاق خودمم باید کسی اجازه بگیرم
ات: اتاق خودت«با تعجب»
تهیونگ: پنپه اتاق عمم اتاق خودم دیگه
ویو تهیونگ
با این حرفم از روی تخت پرید پایین و امد از کنارم رد شد و رفت بیرون
که گفتم: کجا با این عجله تشریف داشتی حالا
که دیدم هیچ حرفی نزد و انگار داشت دنبال چیزی میگشت
تهیونگ: دنبال چیزی میگردی؟
ات: ععع.... چیزه... دسشوی کجاس..!
با این حرفت ات خندم گرفت و نتونستم نگهش دارم و زدم زیر خنده
ات: مرض به چی میخندی برو خودتو مسخره کن
تهیونگ: اون در مشکیه«درحال خنده😂»
بعد از حرفم سریع دوید رفتم طرف دستشوی بعد از اینکه امد بیرون
دم در دستشوی وایساد و بلند
گفت: آخیششش راحت شدم
که بازم خندم گرفت زدم زیر خنده چند دیقه چپ چپ بهم نگاه کرد و از کنارم رد شد رفت تو همون اتاق و درو بست
رفتم درو باز کردم که دیدم نشسته رو تخت و داره بیرونو نگاه میکنه پشتش به من بود
به چهار چوب در تکیه دادم و بهش
گفتم: من گشنمه پاشو یه چیزی درست کن بخورم
ات: من بلد نیستم غذا درست کنم«با صدای بغضی»
تهیونگ: ولی بابات یه چیزه دیگه میگفت
ات: بابام الکی میگفت«با صدای بغضی»
وقتی باهام حرف میزد صداش بغضی بود فهمیدم که گریه کرده من از اتاق رفتم بیرون و درو بستم رفتم رو کاناپه نشستم و واسه خودم غذا سفارش دادم و خورم.
ویو ات
خیلی دلم واسه جیئون تنگ شده بود تصمیم گرفتم آماده شم و برم دیدنش رفتم پایین که تهیونگ روی کاناپه نشسته بود.
تهیونگ: به به کجا با این عجله بودی حالا.....
شرط ها
6فالوور
10لایک
5کامنت
مثل وحشی یا داشت درو میکوبید و دستگیره درو بالا و پایین میکرد
ا.ت: باشه باشه الان درو وا میکنم تو برو عقب
تهیونگ: زود باش وا کن
ا.ت: باشه تو برو عقب
تهیونگ: رفتم عقب درو وا کن
ا.ت: نه تو نرفی عقب داری دروغ میگی
تهیونگ:ا.ت درو وا کن میفهمی چی میگم
ا.ت: باشه
تا درو وا کردم مثل وحشی ها از عقب اومد جلو و از گردم گرفت و منو چسبوند به دیوار
داشتم خفه میشدم هرچی زور میزدم که دستشو بردارم بیفایده بود.
تهیونگ: بار اخرت باشه دارم بهت میگم بار اخرت باشه از این حرکتا میزنیا
ا.ت: ب... با. ش. ول.. مکن... دار.. م خفه... م.. شم
ولم کرد که افتادم زمین و سرفه میکردم
اصلا محلم نداد و رفت رو تخت خوابید.
به دیوار تکیه داده بودم و تشسته بودم تقریبا تا ساعت 3 صبح بیدار بودم که چشمام سنگین شود و خوابم برد.
از خواب بیدار شدم که روی تخت بودم ولی من که دیشب رو تخت نخوابیده بودم «تعجب» داشتم با خودم حرف میزدم که تهیونگ دباره بدون اینکه در بزنه اومد تو.
ات: به تو یاد ندادن وقتی وارد اتاقی میشی در بزنی اگه طرف اجازه داد بیای داخل!
تهیونگ: یاد دادن ولی برای وارد شدن به اتاق خودمم باید کسی اجازه بگیرم
ات: اتاق خودت«با تعجب»
تهیونگ: پنپه اتاق عمم اتاق خودم دیگه
ویو تهیونگ
با این حرفم از روی تخت پرید پایین و امد از کنارم رد شد و رفت بیرون
که گفتم: کجا با این عجله تشریف داشتی حالا
که دیدم هیچ حرفی نزد و انگار داشت دنبال چیزی میگشت
تهیونگ: دنبال چیزی میگردی؟
ات: ععع.... چیزه... دسشوی کجاس..!
با این حرفت ات خندم گرفت و نتونستم نگهش دارم و زدم زیر خنده
ات: مرض به چی میخندی برو خودتو مسخره کن
تهیونگ: اون در مشکیه«درحال خنده😂»
بعد از حرفم سریع دوید رفتم طرف دستشوی بعد از اینکه امد بیرون
دم در دستشوی وایساد و بلند
گفت: آخیششش راحت شدم
که بازم خندم گرفت زدم زیر خنده چند دیقه چپ چپ بهم نگاه کرد و از کنارم رد شد رفت تو همون اتاق و درو بست
رفتم درو باز کردم که دیدم نشسته رو تخت و داره بیرونو نگاه میکنه پشتش به من بود
به چهار چوب در تکیه دادم و بهش
گفتم: من گشنمه پاشو یه چیزی درست کن بخورم
ات: من بلد نیستم غذا درست کنم«با صدای بغضی»
تهیونگ: ولی بابات یه چیزه دیگه میگفت
ات: بابام الکی میگفت«با صدای بغضی»
وقتی باهام حرف میزد صداش بغضی بود فهمیدم که گریه کرده من از اتاق رفتم بیرون و درو بستم رفتم رو کاناپه نشستم و واسه خودم غذا سفارش دادم و خورم.
ویو ات
خیلی دلم واسه جیئون تنگ شده بود تصمیم گرفتم آماده شم و برم دیدنش رفتم پایین که تهیونگ روی کاناپه نشسته بود.
تهیونگ: به به کجا با این عجله بودی حالا.....
شرط ها
6فالوور
10لایک
5کامنت
۱۱.۳k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.