وقتی ۱۰ سال ازت بزرگ تر بود و اجباری ازدواج کردین
دو پارتی کوک
من جئون سانا ام
۱۶ سالمه و به اجبار پدر و مادرم با جئون جونگکوک که پسرعمومه ازدواج کردم و اینکه منم دارم بهش علاقه مند میشم ولی چون که میدونم اون منو دوست نداره....
نمیخوام چیزی بهش بگم
آدم واقعا سرد و مغروریه و این مغروریت منو اذیت میکنه.......
و رئیس یه کارخونه جواهرسازیع
حالا چرا ازدواج کردیم؟
برای اینکه فقط ما دوتا نوه تو خانواده ایم....
و ارث پدر بزرگم باید به ما میرسید و ما مجبور به ازدواج شدیم....
ولی خب رابطه داشتن و خوابیدن روی یک تخت رو ممنوع نکردیم ......
چون با حتی اگه علاقه ای هم به هم نداشته باشیم،بالاخره زن و شوهریم......
.........
وای چرا نمیاد.....
لعنتی ساعت ۲ و نیم شبه.....
یک ربع رو تو نگرانی گذروندم که دیدم صدای کلید اومد در باز شد...
_عه سلام ......
تو چرا این وقت شب بیداری؟
+تو چرا انقدر دیر اومدی؟(استرس)
_خب کار داشتم.....
اصلا من چرا باید به تو جواب پس بدم..؟
+مگ..مگه من آدم نیستم؟
به نظرت من نمیترسم توی یه خونه به این بزرگی....
تا ۳ نصف شب تنها بمونم؟(گریه و ترس)
_ببینم....
تو میترسی؟
+آره...
درسته که.....
آ..آییی سرم
کوکک....و سیاهی....
_ساناااا....
سانا چشاتو باز کن....
سانا چرا تکون نمیخوری
ساناا با تو ام...
جونگکوک زود سانا رو میگیره بغلش و میرن بیمارستان....
......
یکی اینجا نیست(داد)
پرستار:چه اتفاقی افتاده؟
_فک کنم حمله عصبی بهش دست داده.....
پ:بزارش رو تخت.....
سانا رو میزارا رو تخت و میره میشینه رو صندلی....
من جئون سانا ام
۱۶ سالمه و به اجبار پدر و مادرم با جئون جونگکوک که پسرعمومه ازدواج کردم و اینکه منم دارم بهش علاقه مند میشم ولی چون که میدونم اون منو دوست نداره....
نمیخوام چیزی بهش بگم
آدم واقعا سرد و مغروریه و این مغروریت منو اذیت میکنه.......
و رئیس یه کارخونه جواهرسازیع
حالا چرا ازدواج کردیم؟
برای اینکه فقط ما دوتا نوه تو خانواده ایم....
و ارث پدر بزرگم باید به ما میرسید و ما مجبور به ازدواج شدیم....
ولی خب رابطه داشتن و خوابیدن روی یک تخت رو ممنوع نکردیم ......
چون با حتی اگه علاقه ای هم به هم نداشته باشیم،بالاخره زن و شوهریم......
.........
وای چرا نمیاد.....
لعنتی ساعت ۲ و نیم شبه.....
یک ربع رو تو نگرانی گذروندم که دیدم صدای کلید اومد در باز شد...
_عه سلام ......
تو چرا این وقت شب بیداری؟
+تو چرا انقدر دیر اومدی؟(استرس)
_خب کار داشتم.....
اصلا من چرا باید به تو جواب پس بدم..؟
+مگ..مگه من آدم نیستم؟
به نظرت من نمیترسم توی یه خونه به این بزرگی....
تا ۳ نصف شب تنها بمونم؟(گریه و ترس)
_ببینم....
تو میترسی؟
+آره...
درسته که.....
آ..آییی سرم
کوکک....و سیاهی....
_ساناااا....
سانا چشاتو باز کن....
سانا چرا تکون نمیخوری
ساناا با تو ام...
جونگکوک زود سانا رو میگیره بغلش و میرن بیمارستان....
......
یکی اینجا نیست(داد)
پرستار:چه اتفاقی افتاده؟
_فک کنم حمله عصبی بهش دست داده.....
پ:بزارش رو تخت.....
سانا رو میزارا رو تخت و میره میشینه رو صندلی....
۲۳.۸k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.