درگیر مافیاها/ پارت ۶۲
از زبان سویون:
این مرد کیه؟ یعنی جونگکوک از طرف پدرم رفته بود سراغش؟ موقع خوش آمد چی صداش زدن؟... آها جانگ شین...
رفتم تو حیاط که یکم هوا بخورم با ذهن باز فکر کنم ته حیاط خیلی تاریک بود چون اینجا حیاطش خیلی بزرگ بود منم از دم در که راه افتادم و قدم میزدم حواسم نبود که ته حیاطم چون فکرم مشغول بود زیاد طول نکشید جلسشون با جانگ شین و اون یکی مرده که دیدم از خونه اومدن بیرون همینجوری تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که یه گوشه حیاط که پر از درخت بود قایم بشم چون شاید عجیب بنظر میومد که چرا تو تاریکی دارم قدم میزنم همه سوار ماشین شدن که برن پدرمم رفت داخل خونه جونگکوکم با تهیونگ، جانگ شین رو کشیدن یه گوشه که این دفعه نزدیک من بود و شنیدم که تهیونگ گفت: جانگ شین فقط دوتا بار مونده تحویل بدیم بعدش نوبت میرسه به مدارک؛حواست باشه قرارمون چی بود بعدشم جانگ شین خندید و گفت من کارمو بلدم و رفت
دستمو گذاشتم رو دهنم که صدایی ازم در نیاد یعنی اشتباه نمیکردم خدایا حالا چیکار کنم؟...
جونگکوک و تهیونگ هنوز همینجا وایساده بودن تا جانگ شین و افرادش برن که شنیدم جونگکوک گفت: خدا کنه بتونیم ا/ت رو راحت از دست این دیو نجات بدیم
تهیونگ: نگران نباش درست میشه...
بعدشم رفتن تو خونه؛ من صبر کردم تا اونا برن تو اتاقاشون نگاه کردم وقتی چراغ اتاقاشون روشن شد بعدش رفتم بالا که یه فکری به ذهنم رسید رفتم پیش پدرم و گفتم : پدر جون هنوز نخوابیدین؟
ایل سوک: نه دخترم بیا تو
رفتم نشستم پیشش و گفتم: سر میز شام یادمه گفتین فردا کسی نیس بار رو به طرف معاملتون تحویل بده
ایل سوک: افرادمو میفرستم دخترم
سویون: ولی اگه اشتباهی کنن چی ؟ چطور همچین کار بزرگیو میسپارین دستشون؟
ایل سوک: فکری داری؟
سویون: من میرم چطوره؟میخوام یکم از شما یاد بگیرم کارا رو خودم دست بگیرم
پدر کمی فکر کرد بعد گفت باشه فکر خوبیه که منم بوسیدمش و گفتم ممنون بابا شبتون بخیر
ایل سوک: شبت بخیر عزیزم...
نمیخواستم فعلا به پدرم چیزی بگم چون باید اول میفهمیدم قضیه چیه برای همین رفتم اتاقم تا استراحت کنم فردا کارای زیادی دارم...
صبح از زبان سویون:
صبح زود بیدار شدم که دیدم جونگکوک و تهیونگ دارن میرن پدرم یه ساعت دیگه پرواز داشت به چین برای همین رفته بود اینچئون فقط خودم بودم که منم بعد صبحونه رفتم سر معامله با جانگ شین...
سر معامله که رسیدم خودمو معرفی کردم که من دختر ایل سوک هستم بعدشم بار رو بهش تحویل دادم آدماشو جمع کرد که برن که من صداش زدم جناب جانگ شین میشه باهاتون صحبت کنم؟
جانگ شین برگشت گفت: مشکلی هست؟
سویون: نخیر توی کار مشکلی نیست یه مشکل جداگونه هست میخوام حلش کنیم
جانگ شین: باشه ولی توی این بیابون که نمیتونیم حرف بزنیم...
شرط:۶۰
این مرد کیه؟ یعنی جونگکوک از طرف پدرم رفته بود سراغش؟ موقع خوش آمد چی صداش زدن؟... آها جانگ شین...
رفتم تو حیاط که یکم هوا بخورم با ذهن باز فکر کنم ته حیاط خیلی تاریک بود چون اینجا حیاطش خیلی بزرگ بود منم از دم در که راه افتادم و قدم میزدم حواسم نبود که ته حیاطم چون فکرم مشغول بود زیاد طول نکشید جلسشون با جانگ شین و اون یکی مرده که دیدم از خونه اومدن بیرون همینجوری تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که یه گوشه حیاط که پر از درخت بود قایم بشم چون شاید عجیب بنظر میومد که چرا تو تاریکی دارم قدم میزنم همه سوار ماشین شدن که برن پدرمم رفت داخل خونه جونگکوکم با تهیونگ، جانگ شین رو کشیدن یه گوشه که این دفعه نزدیک من بود و شنیدم که تهیونگ گفت: جانگ شین فقط دوتا بار مونده تحویل بدیم بعدش نوبت میرسه به مدارک؛حواست باشه قرارمون چی بود بعدشم جانگ شین خندید و گفت من کارمو بلدم و رفت
دستمو گذاشتم رو دهنم که صدایی ازم در نیاد یعنی اشتباه نمیکردم خدایا حالا چیکار کنم؟...
جونگکوک و تهیونگ هنوز همینجا وایساده بودن تا جانگ شین و افرادش برن که شنیدم جونگکوک گفت: خدا کنه بتونیم ا/ت رو راحت از دست این دیو نجات بدیم
تهیونگ: نگران نباش درست میشه...
بعدشم رفتن تو خونه؛ من صبر کردم تا اونا برن تو اتاقاشون نگاه کردم وقتی چراغ اتاقاشون روشن شد بعدش رفتم بالا که یه فکری به ذهنم رسید رفتم پیش پدرم و گفتم : پدر جون هنوز نخوابیدین؟
ایل سوک: نه دخترم بیا تو
رفتم نشستم پیشش و گفتم: سر میز شام یادمه گفتین فردا کسی نیس بار رو به طرف معاملتون تحویل بده
ایل سوک: افرادمو میفرستم دخترم
سویون: ولی اگه اشتباهی کنن چی ؟ چطور همچین کار بزرگیو میسپارین دستشون؟
ایل سوک: فکری داری؟
سویون: من میرم چطوره؟میخوام یکم از شما یاد بگیرم کارا رو خودم دست بگیرم
پدر کمی فکر کرد بعد گفت باشه فکر خوبیه که منم بوسیدمش و گفتم ممنون بابا شبتون بخیر
ایل سوک: شبت بخیر عزیزم...
نمیخواستم فعلا به پدرم چیزی بگم چون باید اول میفهمیدم قضیه چیه برای همین رفتم اتاقم تا استراحت کنم فردا کارای زیادی دارم...
صبح از زبان سویون:
صبح زود بیدار شدم که دیدم جونگکوک و تهیونگ دارن میرن پدرم یه ساعت دیگه پرواز داشت به چین برای همین رفته بود اینچئون فقط خودم بودم که منم بعد صبحونه رفتم سر معامله با جانگ شین...
سر معامله که رسیدم خودمو معرفی کردم که من دختر ایل سوک هستم بعدشم بار رو بهش تحویل دادم آدماشو جمع کرد که برن که من صداش زدم جناب جانگ شین میشه باهاتون صحبت کنم؟
جانگ شین برگشت گفت: مشکلی هست؟
سویون: نخیر توی کار مشکلی نیست یه مشکل جداگونه هست میخوام حلش کنیم
جانگ شین: باشه ولی توی این بیابون که نمیتونیم حرف بزنیم...
شرط:۶۰
۲۲.۸k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.