𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆³⁰
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆³⁰
chapter②
( گزارش نکن داشوم )
گوشی رو کنار گذاشتم کلا چت کردن با هانا رو از یاد بردم...
خواستم برم بیرون اما برگشتم گوشیمو گذاشتم تو شارژ و بعد رفتم بیرون منتظر بود در اتاق رو گفت قفل کردم و خارج شدم
ات: خب؟!
دستمو گرفته از پلهها پایین اومد به سمت آشپزخونه رفت امروز دوشنبه هست و خدمتکارها و تمامی آشپزا مرخصی رفتند فقط یه آشپز و چند تا بادیگارد تو عمارت بود از مخزن ش.ر.ا.ب دو تا جامو پر کرد
ات: ساعت! ساعت چنده؟
کوک: ۲٠:۱۳ دقیقه
ات: اوهوم
جامو به دستم داد اولین لیوان که برای خودش بود رو سر کشید هنوز بین دوراهی مونده بودم جامون نزدیک لب.م کردم و قلوبی ازش مزه کرده...
بد نبود اول که به زبونم خورد مزه ی شیرینی میداد ولی مدت کمی بعد تلخ مزه شد
قُلوب قلوب مینوشیدم...مزه تلخ به شیرینی مجدد کشید...
ویو کوک
هنوز رو من اثر نکرده بود که شاهد حرکات عجیب ات رو شدم!
جام دوتامون نوشیده شده بود...
لنگ لنگ کنان به سمتم و دستشو پشت گرنم انداخت و به سمت خودش کشید...سرمو تو گردنش کردم و اونم سرشو تو گرنم فرو برد...
کوک:خ...وبی؟*نگران*
ات:*خنده بلند*
مثل اینکه اصلا میزون نبود...
عقب عقب رفتم ولی ول کن نبود...
زانو هامو خم کردم جوری که هم قد شدیم...
سرشو از تو گردنم بیرون اورد و با لپای قرمز و چشمای خمار بهم زل زد...
من بیشتر ترسیده بودم!
بدن.ش شل شد و کم بود بیافته...ولی خودشو نگه داشت...
کمی بعد ل.بشو به ل.بم نزدیک تر کرد و آروم و نرم م.ک میزد...
کاری نمیکردم...نه تقلایی و نه تلاشی برای اینکه تموم کنه...
م.سته چی میشه کرد...
دستمو دور کمر باریکش حلقه کردم و هم.راهی کردم...
بالاخره میتونستم عشق دو سالم رو بروز کنم زمانی که شونزده سالش بود...عاشقش شدم...
_____________
تجربیات نشان داد با یه لیوان خوردن م.ست نمیشن
دیگ ببخشید🤡💔
chapter②
( گزارش نکن داشوم )
گوشی رو کنار گذاشتم کلا چت کردن با هانا رو از یاد بردم...
خواستم برم بیرون اما برگشتم گوشیمو گذاشتم تو شارژ و بعد رفتم بیرون منتظر بود در اتاق رو گفت قفل کردم و خارج شدم
ات: خب؟!
دستمو گرفته از پلهها پایین اومد به سمت آشپزخونه رفت امروز دوشنبه هست و خدمتکارها و تمامی آشپزا مرخصی رفتند فقط یه آشپز و چند تا بادیگارد تو عمارت بود از مخزن ش.ر.ا.ب دو تا جامو پر کرد
ات: ساعت! ساعت چنده؟
کوک: ۲٠:۱۳ دقیقه
ات: اوهوم
جامو به دستم داد اولین لیوان که برای خودش بود رو سر کشید هنوز بین دوراهی مونده بودم جامون نزدیک لب.م کردم و قلوبی ازش مزه کرده...
بد نبود اول که به زبونم خورد مزه ی شیرینی میداد ولی مدت کمی بعد تلخ مزه شد
قُلوب قلوب مینوشیدم...مزه تلخ به شیرینی مجدد کشید...
ویو کوک
هنوز رو من اثر نکرده بود که شاهد حرکات عجیب ات رو شدم!
جام دوتامون نوشیده شده بود...
لنگ لنگ کنان به سمتم و دستشو پشت گرنم انداخت و به سمت خودش کشید...سرمو تو گردنش کردم و اونم سرشو تو گرنم فرو برد...
کوک:خ...وبی؟*نگران*
ات:*خنده بلند*
مثل اینکه اصلا میزون نبود...
عقب عقب رفتم ولی ول کن نبود...
زانو هامو خم کردم جوری که هم قد شدیم...
سرشو از تو گردنم بیرون اورد و با لپای قرمز و چشمای خمار بهم زل زد...
من بیشتر ترسیده بودم!
بدن.ش شل شد و کم بود بیافته...ولی خودشو نگه داشت...
کمی بعد ل.بشو به ل.بم نزدیک تر کرد و آروم و نرم م.ک میزد...
کاری نمیکردم...نه تقلایی و نه تلاشی برای اینکه تموم کنه...
م.سته چی میشه کرد...
دستمو دور کمر باریکش حلقه کردم و هم.راهی کردم...
بالاخره میتونستم عشق دو سالم رو بروز کنم زمانی که شونزده سالش بود...عاشقش شدم...
_____________
تجربیات نشان داد با یه لیوان خوردن م.ست نمیشن
دیگ ببخشید🤡💔
۱۷.۶k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.