رمان ارباب من پارت: ۲۹
پوزخندی زد و گفت:
_ پس اگه میخوای از دستش ندی عین آدم رفتار کن!
_ ازت متنفرم
دوباره مثل وحشیا کتفم رو گرفت و به سمت میز بُرد و گفت:
_ فعلا ساکت شو، گشنمه
_ من عمراً اون غذاها رو نمیخورم
_ باشه، میگم یه بشقاب دیگه برات بیارن
چون واقعا گرسنه ام بود دیگه چیزی نگفتم که با اخم گفت:
_ البته اونایی که رو زمین ریخته رو خودت باید جمع کنی، به علاوه اینکه تمام ظرفهای امروز رو تو باید جمع کنی و بشوری
_ عمراً
ابروش رو بالا انداخت و با یه پوزخند ریز گفت:
_ واقعا؟
با حرص و بغض نگاهش کردم و چیزی نگفتم!
با اکراه روی صندلی نشستم و اکرم خانمم با ترس و لرز یه بشقاب دیگه برام گذاشت و بعد همه مشغول غذا خوردن شدن.
ناهار که تموم شد بهراد همه رو فرستاد برن و رو به من گفت:
_ چهل دقیقه دیگه برمیگردم، همه چیز تر تمیز سرجاش باشه
_ این همه ظرف رو تو چهل دقیقه بشورم؟
_ آره
و به ساعت روی مچش نگاه کرد و گفت:
_ از همین الان هم زمانت شروع شد
این رو گفت و به سمت پله ها رفت و منم با حرص مشغول جمع کردن ظرف های غذا شدم و همزمان هم کلی فحش و نفرین نثار خودش و جدآبادش کردم!
وقتی همه ظرفها و غذاهای روی زمین رو جمع کردم، مشغول ظرف شستن شدم.
یه چندتا ظرف هارو هم از روی حرصم شکستم و تو سطل زباله ریختم.
آخرین لیوان رو که شستم وارد آشپزخونه شد و با دیدن اطراف سوتی زد و گفت:
_ آفرین چه دقیق
دندونام رو به نمایش گذاشتم و گفتم:
_ یه هفت هشت تا بشقابا خیلی خیلی اتفاقی از دستم افتاد و شکست، برای همین زود تموم شد!
اونم دقیقا مثل من دندوناش رو نشون داد و گفت:
_ چیزی که تو این خونه زیاده بشقابه، هروقت عصبی و حرصی شدی و خواستی عقده ات رو یجوری خالی کنی میتونی ازشون استفاده کنی!
بدون مقدمه و ناگهانی گفتم:
_ چرا از بین اون همه دختر من رو آوردی اینجا؟
یه لحظه شوکه شد اما سریع خودش رو جمع کرد و گفت:
_ حقیقت رو بگم؟
_ آره
_ پس اگه میخوای از دستش ندی عین آدم رفتار کن!
_ ازت متنفرم
دوباره مثل وحشیا کتفم رو گرفت و به سمت میز بُرد و گفت:
_ فعلا ساکت شو، گشنمه
_ من عمراً اون غذاها رو نمیخورم
_ باشه، میگم یه بشقاب دیگه برات بیارن
چون واقعا گرسنه ام بود دیگه چیزی نگفتم که با اخم گفت:
_ البته اونایی که رو زمین ریخته رو خودت باید جمع کنی، به علاوه اینکه تمام ظرفهای امروز رو تو باید جمع کنی و بشوری
_ عمراً
ابروش رو بالا انداخت و با یه پوزخند ریز گفت:
_ واقعا؟
با حرص و بغض نگاهش کردم و چیزی نگفتم!
با اکراه روی صندلی نشستم و اکرم خانمم با ترس و لرز یه بشقاب دیگه برام گذاشت و بعد همه مشغول غذا خوردن شدن.
ناهار که تموم شد بهراد همه رو فرستاد برن و رو به من گفت:
_ چهل دقیقه دیگه برمیگردم، همه چیز تر تمیز سرجاش باشه
_ این همه ظرف رو تو چهل دقیقه بشورم؟
_ آره
و به ساعت روی مچش نگاه کرد و گفت:
_ از همین الان هم زمانت شروع شد
این رو گفت و به سمت پله ها رفت و منم با حرص مشغول جمع کردن ظرف های غذا شدم و همزمان هم کلی فحش و نفرین نثار خودش و جدآبادش کردم!
وقتی همه ظرفها و غذاهای روی زمین رو جمع کردم، مشغول ظرف شستن شدم.
یه چندتا ظرف هارو هم از روی حرصم شکستم و تو سطل زباله ریختم.
آخرین لیوان رو که شستم وارد آشپزخونه شد و با دیدن اطراف سوتی زد و گفت:
_ آفرین چه دقیق
دندونام رو به نمایش گذاشتم و گفتم:
_ یه هفت هشت تا بشقابا خیلی خیلی اتفاقی از دستم افتاد و شکست، برای همین زود تموم شد!
اونم دقیقا مثل من دندوناش رو نشون داد و گفت:
_ چیزی که تو این خونه زیاده بشقابه، هروقت عصبی و حرصی شدی و خواستی عقده ات رو یجوری خالی کنی میتونی ازشون استفاده کنی!
بدون مقدمه و ناگهانی گفتم:
_ چرا از بین اون همه دختر من رو آوردی اینجا؟
یه لحظه شوکه شد اما سریع خودش رو جمع کرد و گفت:
_ حقیقت رو بگم؟
_ آره
۱۰.۱k
۲۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.