(وقتی بهش نمیگی...درخواستیpاخر)
_______________________________
جلو در خونت اومد و در رو چند باری کوبید ولی جوابی دریافت نکرد و تصمیم گرفت صدات بزنه:«ا/ت جواب بده میدونم اون تویی»که از پشت صدایی شنید:«فلیکس؟اینجا چیکار میکنی»متوجه شد تازه از بیرون برگشتی ولی وقتی دقت کرد دید حسابی تغییر کردی:چشمات گودی رفته بود و لاغر تر از چیزی که بودی شدی و فلیکس اون لحظه حس میکرد قراره بشکنی. «ا/ت؟ دوباره تو سرکار اضافه کاری کردی؟»
جوابی ندادی که دستتو کشید و تورو تو بغلش انداخت، سرتو رو سینش قرار داد و دستی دور کمرت برد و دستی رو موهات و شروع کرد به نوازش کردن و بوسیدن سرت. «فلیکس اتفاقی افتاده؟»
«متاسفم ا/ت... اگر حواسم بهت بود اینشکلی نمیشدی.. نباید حرفتو قبول میکردم باید کمی هم که شده تو پرداخت شهریه دانشگاهت کمک میکردم...اگه دوست پسر خوبی بودم حالت اینطوری نمیشد من...»
حرفش با سرازیر شدن اشکاش متوقف شد.متعجب شدی و دستتو به گونش بردی و اشکاشو پاک کردی.
«هی هی فلیکس...لطفا گریه نکن باهم حلش میکنیم لطفا گریه نکن... وقتی گریه میکنی قلبم درد میگیره بخصوص اگه دلیلش من باشم...متاسفم کارم باعث ناراحتیت شده»
فلیکس بهت نگاهی کرد و با لبخند ملایم، دستشو به سمت پوست نرم صورتت برد و نوازشش کرد:«تو باعث ناراحتیم نشدی فقط از خودم ناراحتم...باید بیشتر حواسم بهت میبود...و میخوام اینو بفهمی که تو چقد برام با ارزش و مهمی و وقتی میبینم اسیبی بهت رسیده قلبم درد میگیره پس بخاطر من هم که شده مراقب خودت باش...»
دستاشو محکم تر از قبل قفل کمرت کرد و تو دستتو از زیر اغوشش در اوردی و دور گردنش حلقه کردی و هردوتون بوسه طولانیی رو شروع کردین...
جلو در خونت اومد و در رو چند باری کوبید ولی جوابی دریافت نکرد و تصمیم گرفت صدات بزنه:«ا/ت جواب بده میدونم اون تویی»که از پشت صدایی شنید:«فلیکس؟اینجا چیکار میکنی»متوجه شد تازه از بیرون برگشتی ولی وقتی دقت کرد دید حسابی تغییر کردی:چشمات گودی رفته بود و لاغر تر از چیزی که بودی شدی و فلیکس اون لحظه حس میکرد قراره بشکنی. «ا/ت؟ دوباره تو سرکار اضافه کاری کردی؟»
جوابی ندادی که دستتو کشید و تورو تو بغلش انداخت، سرتو رو سینش قرار داد و دستی دور کمرت برد و دستی رو موهات و شروع کرد به نوازش کردن و بوسیدن سرت. «فلیکس اتفاقی افتاده؟»
«متاسفم ا/ت... اگر حواسم بهت بود اینشکلی نمیشدی.. نباید حرفتو قبول میکردم باید کمی هم که شده تو پرداخت شهریه دانشگاهت کمک میکردم...اگه دوست پسر خوبی بودم حالت اینطوری نمیشد من...»
حرفش با سرازیر شدن اشکاش متوقف شد.متعجب شدی و دستتو به گونش بردی و اشکاشو پاک کردی.
«هی هی فلیکس...لطفا گریه نکن باهم حلش میکنیم لطفا گریه نکن... وقتی گریه میکنی قلبم درد میگیره بخصوص اگه دلیلش من باشم...متاسفم کارم باعث ناراحتیت شده»
فلیکس بهت نگاهی کرد و با لبخند ملایم، دستشو به سمت پوست نرم صورتت برد و نوازشش کرد:«تو باعث ناراحتیم نشدی فقط از خودم ناراحتم...باید بیشتر حواسم بهت میبود...و میخوام اینو بفهمی که تو چقد برام با ارزش و مهمی و وقتی میبینم اسیبی بهت رسیده قلبم درد میگیره پس بخاطر من هم که شده مراقب خودت باش...»
دستاشو محکم تر از قبل قفل کمرت کرد و تو دستتو از زیر اغوشش در اوردی و دور گردنش حلقه کردی و هردوتون بوسه طولانیی رو شروع کردین...
۲.۴k
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.