رمان عشق لجباز من

پارت ۴۱

صبح دیانا اومد خونه
بازم همون طور میگفت خونه دوستم بودم ولی من دیانا رو شناخته بودم چشماش داد میزد دروغ میگه
من:کجا بودی؟
دیا:گفتم که خونه دوستم
من:به من دروغ نگو کجا بودی شب؟
دیا:برو کنار برم تو اتاقم
من:جواب منو بده
دیا:برو اونور میگم خونه دوستم
من:تو چشمام نگاه کن. خونه دوستت؟
دیانا نگاهشو ازم میدزدید
من:خو بگو
دیا:همینی که تو میگی فقط بزار برم

دیانا

اصلا از دیشب حالم خوب نبود بعد این همه سال دوباره سر و کله این شایان پیدا شده بود و فیلش یاد هندوستان کرده بود دیشبم که........
داشتم میرفتم پیش شایان گفته بود بیا بام تهران

ارسلان

دیگه نمیتونستم به دیانا اعتماد کنم پس تصمیم گرفتم دنبالش برم ببینم کجا میره

دیانا

رفتم شایانو دیدم رفتم نشستم کنار شایان
من:روراست بگو چی میخوای خسته شدم هی هر روز بیا بیا
شایان:دوباره میخوام صیغه ات کنم
من:غلط میکنی
شایان:همینی که گفتم

ارسلان

از دور داشتم دیانا رو نگاه میکردم با پسره حال دیانا یه جوری بود انگار زورش کردن که بیاد پس سعی کردم قضاوت نکنم

دیانا

رفتم خونه ارسلان تو هال رو کاناپه لش کرده بود تا درو بستم اومد دستمو کشید بردتم طبقه بالا

#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان