صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت26
°از زبان دازای]
وقتی به کلاسمون برگشتیم نگاها همه رو من قفل شد.
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو گفتم: چت ـون شده؟ چرا همتون به من زل زدید؟
یکی از دخترا نزدیک ـم اومد ـو گفت: دازای... میدونی چی شد که چویا رو به یه کلاس ـه دیگه انتقال دادن؟
خواستم حرفی بزنم که جک روبه اون دختر گفت: یه نفر ـو زد ـو مدیر اونو به کلاس "P" فرستاد!
به جک نگاه کردم که با دیدن ـه اخمای توهم رفته ـش جا خوردم.
همون موقع صدای اکو بلند شد:
_اون طرفی که کتک خورده دازای بوده، مگنه؟
بهش نگاه کردم که گفت: بهتره که رو اعصاب ـه اون کوتوله راه نرید، مگرنه بعدش پشیمون میشید!
باهام چشم تو چشم شد ـو گفت: مگنه؟
کمی سرمو پایین اوردم ـو خواستم چیزی بگم که یکی از پسرا گفت: از همون اول معلوم بود که اون پسر فقط دنبال ـه شر ـه!
سرمو بالا اوردم ـو با تعجب بهشون خیره شدم.
_دازای توعم کار ـه بدی کردی نباید رو مخش راه میرفتی!
_تقصیر ـه دازای نبود، تقصیر ـه چویا بود حالا دازای ـم هرچی گفته باشه نباید روش دست بلند میکرد.
_همینطوره!
دستامو مشت کردم ـو با عصبانیت غریدم: همتون خفه شید!
همه ی بچه ها ساکت شدن ـو با تعجب بهم زل زدن.
با عصبانیت گفتم:"تقصیر ـه چویا نبود! همش تقصیر ـه من بود اینقدر پشت ـه سرش حرف درنیارین!(بچم غیرتی شد🙂💔🦋)
اون مشکلی داره که همتونم میدونین، هیچکی نمیتونه این وضع ـو تحمل کنه؛ براش زیادی سخته که هرروز روش یه لقب میذارن، اگه شماعم جای چویا بودین از حق ـه خودتون دفاع میکردید.
پس حق بدین که چویا هم بخواد برای دفاع از خودش دست رو کسی بلند کنه!
هیچکودومتون اهمیتی نمیدید که همه ی این اتفاقا تقصیر ـه چویا نبوده؛ حتی خود ـه مدیر هم هیچ فرصتی برای گفتن ـه حقیقت بهش نداد.
به غیراز اینکه چویا نمیتونه حرف بزنه یه...! "
با حس ـه دسته جک دور ـه مچه دستم حرفمو خوردم، با صدای خیلی ارومی گفت:
_دازای بسه! سروصدا راه انداختی!!
سرمو سمتش چرخوندم، سرمو پایین انداختم ـو "هوم" ـی زیر لب گفتم.
همون موقع سنسه داخل اومد ـو گفت: بچه ها اینجا چخبره؟ سروصدا راه انداختین.
هممون سر ـه جامون نشستیم که سنسه گفت: فک کنم ناکاهارا انتقالی گرفته درسته؟
بچه ها سری تکون دادن، سنسه عینکشو تنظیم کرد ـو گفت: خیله خوب، یادتون باشه زنگای استراحت بهش سر بزنید.
اینو گفت ـو کتاب ـشو بیرون اورد، مکثی کرد ـو رو به ما گفت: نظرتون چیه یه امتحان ناگهانی بگیریم؟
همه ی بچه ها شروع کردن به اعتراض کردن ـو مخالفت با سنسه، سنسه دستی زد ـو گفت: بچه ها لطفا اروم باشید، خیله خوب از الان تا 40 دقیقه فرصت دارید.
بچه ها نالیدن که سنسه با صدای بلندی گفت: حرف ـه اضافه ممنوع.
برگه هارو بیرون اورد ـو بین ـه بچه ها تقسیم کرد ـو گفت: میتونید شروع کنید!
با اخم به برگه ی روبه روم خیره شدم ـو...
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت26
°از زبان دازای]
وقتی به کلاسمون برگشتیم نگاها همه رو من قفل شد.
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو گفتم: چت ـون شده؟ چرا همتون به من زل زدید؟
یکی از دخترا نزدیک ـم اومد ـو گفت: دازای... میدونی چی شد که چویا رو به یه کلاس ـه دیگه انتقال دادن؟
خواستم حرفی بزنم که جک روبه اون دختر گفت: یه نفر ـو زد ـو مدیر اونو به کلاس "P" فرستاد!
به جک نگاه کردم که با دیدن ـه اخمای توهم رفته ـش جا خوردم.
همون موقع صدای اکو بلند شد:
_اون طرفی که کتک خورده دازای بوده، مگنه؟
بهش نگاه کردم که گفت: بهتره که رو اعصاب ـه اون کوتوله راه نرید، مگرنه بعدش پشیمون میشید!
باهام چشم تو چشم شد ـو گفت: مگنه؟
کمی سرمو پایین اوردم ـو خواستم چیزی بگم که یکی از پسرا گفت: از همون اول معلوم بود که اون پسر فقط دنبال ـه شر ـه!
سرمو بالا اوردم ـو با تعجب بهشون خیره شدم.
_دازای توعم کار ـه بدی کردی نباید رو مخش راه میرفتی!
_تقصیر ـه دازای نبود، تقصیر ـه چویا بود حالا دازای ـم هرچی گفته باشه نباید روش دست بلند میکرد.
_همینطوره!
دستامو مشت کردم ـو با عصبانیت غریدم: همتون خفه شید!
همه ی بچه ها ساکت شدن ـو با تعجب بهم زل زدن.
با عصبانیت گفتم:"تقصیر ـه چویا نبود! همش تقصیر ـه من بود اینقدر پشت ـه سرش حرف درنیارین!(بچم غیرتی شد🙂💔🦋)
اون مشکلی داره که همتونم میدونین، هیچکی نمیتونه این وضع ـو تحمل کنه؛ براش زیادی سخته که هرروز روش یه لقب میذارن، اگه شماعم جای چویا بودین از حق ـه خودتون دفاع میکردید.
پس حق بدین که چویا هم بخواد برای دفاع از خودش دست رو کسی بلند کنه!
هیچکودومتون اهمیتی نمیدید که همه ی این اتفاقا تقصیر ـه چویا نبوده؛ حتی خود ـه مدیر هم هیچ فرصتی برای گفتن ـه حقیقت بهش نداد.
به غیراز اینکه چویا نمیتونه حرف بزنه یه...! "
با حس ـه دسته جک دور ـه مچه دستم حرفمو خوردم، با صدای خیلی ارومی گفت:
_دازای بسه! سروصدا راه انداختی!!
سرمو سمتش چرخوندم، سرمو پایین انداختم ـو "هوم" ـی زیر لب گفتم.
همون موقع سنسه داخل اومد ـو گفت: بچه ها اینجا چخبره؟ سروصدا راه انداختین.
هممون سر ـه جامون نشستیم که سنسه گفت: فک کنم ناکاهارا انتقالی گرفته درسته؟
بچه ها سری تکون دادن، سنسه عینکشو تنظیم کرد ـو گفت: خیله خوب، یادتون باشه زنگای استراحت بهش سر بزنید.
اینو گفت ـو کتاب ـشو بیرون اورد، مکثی کرد ـو رو به ما گفت: نظرتون چیه یه امتحان ناگهانی بگیریم؟
همه ی بچه ها شروع کردن به اعتراض کردن ـو مخالفت با سنسه، سنسه دستی زد ـو گفت: بچه ها لطفا اروم باشید، خیله خوب از الان تا 40 دقیقه فرصت دارید.
بچه ها نالیدن که سنسه با صدای بلندی گفت: حرف ـه اضافه ممنوع.
برگه هارو بیرون اورد ـو بین ـه بچه ها تقسیم کرد ـو گفت: میتونید شروع کنید!
با اخم به برگه ی روبه روم خیره شدم ـو...
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۷.۲k
۱۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.