جرات یا حقیقت پارت ۱۶
ا/ت : همینو کم داشتیم.......
تهیونگ : ببینم تو چیزی از آشپزی میدونی.......
ا/ت : آره در حدی که گشنه نمونیم یه چیزایی بلدم......توچی.....چیزی بلدی......
تهیونگ : زیاد نه اما میتونم کمک دستت باشم.....
ا/ت : هومممم....عالیه.....خب حالا میرسیم به بخش اصلی ماجرا قراره چی بپزیم.......
تهیونگ : دوکبوکی چطوره......
ا/ت : هوممم.....خوبه.....فقط اگه نمیتونی غذای های تند بخوری بگو تا یه چیز دیگه بپزیم......
تهیونگ : نه مشکلی ندارم.......
ا/ت : خوبه.....پس بریم شروع کنیم......
تهیونگ : الان زود نیست......
ا/ت : الان ساعت ۱۲ و نیمه تا ساعت ۲ زیاد وقت نداریم تا بریم از اون مغازه چیز های لازممون رو بخریمو آمادشون کنیم طول میکشه........
تهیونگ : خیله خب پس بریم.......
ا/ت : بریم......
*بعد از ۱و نیم ساعت*
ا/ت : آهههههههه........بالاخره تمام شد......
تهیونگ : خسته نباشی.....از بوش معلومه که عالیه.......
ا/ت : توهم خسته نباشی......امیدوارم همینطور که تو میگی باشه.....
*بعد از ۱۵ دقیقه*
بعد از ربع ساعت بالاخره نوبت به غذای ما رسید.....یکم ازش تست کردن.....از قیافه هاشون معلوم بود که خوششون اومده......
یهو خانم کوانگ گفت.....
خانم کوانگ : این واقعا فوق العادس.....
آقای چان هم سریع پشت سرش گفت.......
آقای چان : خانم کوانگ درست میگه این واقعا بینظیره......
با ذوق به طرف تهیونگ برگشتم که دیدم اونم داره با لبخند مستطیلیش بهم نگاه میکنه.......
بعد از چند دقیقه صحبت کردن یهو آقای چان گفت.....
آقای چان : خب میرسیم به جایزه.....جایزه ی گروهی که برنده شده اینه که تمام نمرات عملی دانشگاهش هر چقدر شده باشه به ۲۰ تغییر پیدا میکنه......
بعد از این حرفش همه ی بچه ها شروع کردن به جیغ زدن......آقای چان هم خنده ی کوتاهی به این همه ذوق بچه ها کردو سعی کرد اونارو ساکت کنه......وقتی همگی ساکت شدن ادامه داد......
آقای چان : خب......حالا اون گروهی که برنده ی این جایزه میشه.....گروهِ.....گروه ا/ت و تهیونگه.......
بعد از این حرف همه ی بچه ها برامون دست زدن.....منم بدون توجه به اینکه کجا هستم جیغ بلندی از خوشحالی زدمو داخل بغل تهیونگ پریدم.....اونم سریع دستاشو دورم حلقه کردو از اون خنده های کم یابش که به هیچکس نشون نمیداد کرد.......
همونطور داخل بغلش بودم که یهو به خودم اومدمو با خجالت از بغلش بیرون اومدم......
گفتم.......
ا/ت : م...من عذر میخوام.....متوجه نشدم چیشد.....خیلی هیجان زده شدم.......( باخجالت گفت)
تهیونگ : مشکلی نیست.....ما باهم دوستیم فک نمیکنم مشکلی داشته باشه......
نمیدونم چرا اما ته قلبم از اینکه اون منو دوست خودش میدونه به درد اومد......اما سریع خودمو جموجور کردمو گفتم.........
ا/ت : دُ....درسته.....
تهیونگ : ..........( سکوت )
ا/ت : آم.....بهتر نیست بشینیم غذامونو
بخوریم......
تهیونگ : ببینم تو چیزی از آشپزی میدونی.......
ا/ت : آره در حدی که گشنه نمونیم یه چیزایی بلدم......توچی.....چیزی بلدی......
تهیونگ : زیاد نه اما میتونم کمک دستت باشم.....
ا/ت : هومممم....عالیه.....خب حالا میرسیم به بخش اصلی ماجرا قراره چی بپزیم.......
تهیونگ : دوکبوکی چطوره......
ا/ت : هوممم.....خوبه.....فقط اگه نمیتونی غذای های تند بخوری بگو تا یه چیز دیگه بپزیم......
تهیونگ : نه مشکلی ندارم.......
ا/ت : خوبه.....پس بریم شروع کنیم......
تهیونگ : الان زود نیست......
ا/ت : الان ساعت ۱۲ و نیمه تا ساعت ۲ زیاد وقت نداریم تا بریم از اون مغازه چیز های لازممون رو بخریمو آمادشون کنیم طول میکشه........
تهیونگ : خیله خب پس بریم.......
ا/ت : بریم......
*بعد از ۱و نیم ساعت*
ا/ت : آهههههههه........بالاخره تمام شد......
تهیونگ : خسته نباشی.....از بوش معلومه که عالیه.......
ا/ت : توهم خسته نباشی......امیدوارم همینطور که تو میگی باشه.....
*بعد از ۱۵ دقیقه*
بعد از ربع ساعت بالاخره نوبت به غذای ما رسید.....یکم ازش تست کردن.....از قیافه هاشون معلوم بود که خوششون اومده......
یهو خانم کوانگ گفت.....
خانم کوانگ : این واقعا فوق العادس.....
آقای چان هم سریع پشت سرش گفت.......
آقای چان : خانم کوانگ درست میگه این واقعا بینظیره......
با ذوق به طرف تهیونگ برگشتم که دیدم اونم داره با لبخند مستطیلیش بهم نگاه میکنه.......
بعد از چند دقیقه صحبت کردن یهو آقای چان گفت.....
آقای چان : خب میرسیم به جایزه.....جایزه ی گروهی که برنده شده اینه که تمام نمرات عملی دانشگاهش هر چقدر شده باشه به ۲۰ تغییر پیدا میکنه......
بعد از این حرفش همه ی بچه ها شروع کردن به جیغ زدن......آقای چان هم خنده ی کوتاهی به این همه ذوق بچه ها کردو سعی کرد اونارو ساکت کنه......وقتی همگی ساکت شدن ادامه داد......
آقای چان : خب......حالا اون گروهی که برنده ی این جایزه میشه.....گروهِ.....گروه ا/ت و تهیونگه.......
بعد از این حرف همه ی بچه ها برامون دست زدن.....منم بدون توجه به اینکه کجا هستم جیغ بلندی از خوشحالی زدمو داخل بغل تهیونگ پریدم.....اونم سریع دستاشو دورم حلقه کردو از اون خنده های کم یابش که به هیچکس نشون نمیداد کرد.......
همونطور داخل بغلش بودم که یهو به خودم اومدمو با خجالت از بغلش بیرون اومدم......
گفتم.......
ا/ت : م...من عذر میخوام.....متوجه نشدم چیشد.....خیلی هیجان زده شدم.......( باخجالت گفت)
تهیونگ : مشکلی نیست.....ما باهم دوستیم فک نمیکنم مشکلی داشته باشه......
نمیدونم چرا اما ته قلبم از اینکه اون منو دوست خودش میدونه به درد اومد......اما سریع خودمو جموجور کردمو گفتم.........
ا/ت : دُ....درسته.....
تهیونگ : ..........( سکوت )
ا/ت : آم.....بهتر نیست بشینیم غذامونو
بخوریم......
۹۳.۹k
۲۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.