پارت³⁴
پارت³⁴
فصل دوم
........................................................
چشمامو بستم ... حدود یه ربعی میشد که چشمامو بسته بودم و سعی داشتم بخوابم تا اینکه صدایه باز و بسته شدن در رو شنیدم برگشتم و به در نگا کردم و با دیدنش لبخندی رویه لبام نشست عین بچه دوساله ها دم در وایستاده بود و با اخم نگام میکرد
_چیشده چرا اخمات توهمه
؛؛ تو به چه جرعتی گوشیو رو من قط میکنی؟
گیج نگاهش کردم ولی وقتی منظورشو فهمیدم بی حوصلگی رو بهش گفتم
_ تروخدا .. ول کن گذشت دیگه
؛؛ چرا اینجوری شدی
_ چطور؟
؛؛ انگار حالت خوب نیست چیزی شده؟
ناخوداگاه ذهنم رفت سر اون موضوع و دوباره حالم گرفته شد
_ اره
؛؛ چیشده؟؟
_ دلم برایه بغلات تنگ شده
هوف کشید و اومد بغلم سرمو رو سینش گذاشتم و چشمامو بستم اونم اروم با موهام بازی میکرد و دست میکشید رو سرم صدایه ضربان قلبشو میشنیدم احساس بهتری داشتم ارامش بهم میداد
؛؛ الان خوب شدی
_ ارهه
بعد مدتی بلند شدم و باهم رفتیم تو حال نشستیم کنار بقیه دوسه نفر بودن تهیونگ و یونجی یونگی جیمین
_ بقیه کجان؟
یونگی" دارن تو اتاقشون استراحت میکنن
_خوب ما الان چه کنیم
یونگی" جان هرکی دوس داری دو دقیقه اروم بشین بزار یکم اینجا ساکت باشه
یونا خندید و سرشو به سینم تکیه داد منم شونه بالا انداختم و گفتم
_ یعنی چی همه اینجاییم چرا اروم بشینیم؟
جیمین" تا دعوا نشده من پیشنهاد میدم که فیلم ترسناک ببینیم
بقیه نظرشون مثبت بود به یونا نگا کردم که هیچی نمیگفت
_ یونا ببینیم؟
؛؛ هوم؟ ... به .. به نظرم نبینیم !
_ چرا؟
؛؛ خو .. خوب نمیخوام
تهیونگ" یااا واسا ببینم میترسی؟
؛؛ کیی ! من؟ نه بابا دیگه چی نمیترسم
تهیونگ" چراچرا میترسیییی نترس بابا جونگ کوک هستش
؛؛ واییی میگم نمیترسممم
خندیدم و دستشو گرفتم و بلند گفتم
_ خانم خانما میترسننن
؛؛ باشه اصن شب معلوم میشه ببینید نمیترسم
نیشم باز بود که یهو نگام افتاد به یونگی که خیلی جدی بهم زل زده بود سریع لبو لوچمو جم کردم و سوالی نگاهش کردم با چشم اشاره کرد که کارم داره
_ وایسین با یونگی برم سیدی هایه فیلم ترسناک رو بیارم تا انتخاب کنیم
بلند شدم و همراه یونگی رفتیم تو اشپز خونه و چک کردم ببینم کسی دور و بر اینجا نیست
_چیه؟
یونگی"ببینم زده به سرت؟
_ مگه چیکار کردم
یونگی" من تو فکر اینم که چطوری این مشکلو حل کنیم بعد تو دنبال تفریح کردنی؟
_ ببین من هنوزم فکرم درگیره نمیخوام یونا مشکوک بشه
یونگی" به هرحال دیر یا زود اونم میفهمه و تو نمیتونی الکی برایه پرت کردن حواس اون زمان از دست بدی !
_ میدونم اما
حرفم با اومدن یونا نصفه موند
؛؛ شمادوتا اینجا چیکار میکنین؟ مگه نمیخواستین سیدی بیارین؟
_ چیزه خوب ..
یونگی" تشنه بودیم اومدیم اب بخوریم
فصل دوم
........................................................
چشمامو بستم ... حدود یه ربعی میشد که چشمامو بسته بودم و سعی داشتم بخوابم تا اینکه صدایه باز و بسته شدن در رو شنیدم برگشتم و به در نگا کردم و با دیدنش لبخندی رویه لبام نشست عین بچه دوساله ها دم در وایستاده بود و با اخم نگام میکرد
_چیشده چرا اخمات توهمه
؛؛ تو به چه جرعتی گوشیو رو من قط میکنی؟
گیج نگاهش کردم ولی وقتی منظورشو فهمیدم بی حوصلگی رو بهش گفتم
_ تروخدا .. ول کن گذشت دیگه
؛؛ چرا اینجوری شدی
_ چطور؟
؛؛ انگار حالت خوب نیست چیزی شده؟
ناخوداگاه ذهنم رفت سر اون موضوع و دوباره حالم گرفته شد
_ اره
؛؛ چیشده؟؟
_ دلم برایه بغلات تنگ شده
هوف کشید و اومد بغلم سرمو رو سینش گذاشتم و چشمامو بستم اونم اروم با موهام بازی میکرد و دست میکشید رو سرم صدایه ضربان قلبشو میشنیدم احساس بهتری داشتم ارامش بهم میداد
؛؛ الان خوب شدی
_ ارهه
بعد مدتی بلند شدم و باهم رفتیم تو حال نشستیم کنار بقیه دوسه نفر بودن تهیونگ و یونجی یونگی جیمین
_ بقیه کجان؟
یونگی" دارن تو اتاقشون استراحت میکنن
_خوب ما الان چه کنیم
یونگی" جان هرکی دوس داری دو دقیقه اروم بشین بزار یکم اینجا ساکت باشه
یونا خندید و سرشو به سینم تکیه داد منم شونه بالا انداختم و گفتم
_ یعنی چی همه اینجاییم چرا اروم بشینیم؟
جیمین" تا دعوا نشده من پیشنهاد میدم که فیلم ترسناک ببینیم
بقیه نظرشون مثبت بود به یونا نگا کردم که هیچی نمیگفت
_ یونا ببینیم؟
؛؛ هوم؟ ... به .. به نظرم نبینیم !
_ چرا؟
؛؛ خو .. خوب نمیخوام
تهیونگ" یااا واسا ببینم میترسی؟
؛؛ کیی ! من؟ نه بابا دیگه چی نمیترسم
تهیونگ" چراچرا میترسیییی نترس بابا جونگ کوک هستش
؛؛ واییی میگم نمیترسممم
خندیدم و دستشو گرفتم و بلند گفتم
_ خانم خانما میترسننن
؛؛ باشه اصن شب معلوم میشه ببینید نمیترسم
نیشم باز بود که یهو نگام افتاد به یونگی که خیلی جدی بهم زل زده بود سریع لبو لوچمو جم کردم و سوالی نگاهش کردم با چشم اشاره کرد که کارم داره
_ وایسین با یونگی برم سیدی هایه فیلم ترسناک رو بیارم تا انتخاب کنیم
بلند شدم و همراه یونگی رفتیم تو اشپز خونه و چک کردم ببینم کسی دور و بر اینجا نیست
_چیه؟
یونگی"ببینم زده به سرت؟
_ مگه چیکار کردم
یونگی" من تو فکر اینم که چطوری این مشکلو حل کنیم بعد تو دنبال تفریح کردنی؟
_ ببین من هنوزم فکرم درگیره نمیخوام یونا مشکوک بشه
یونگی" به هرحال دیر یا زود اونم میفهمه و تو نمیتونی الکی برایه پرت کردن حواس اون زمان از دست بدی !
_ میدونم اما
حرفم با اومدن یونا نصفه موند
؛؛ شمادوتا اینجا چیکار میکنین؟ مگه نمیخواستین سیدی بیارین؟
_ چیزه خوب ..
یونگی" تشنه بودیم اومدیم اب بخوریم
۱.۰k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.