عشق فراموش شده پارت 47
خدمتکارا رو نامی یه گوشه بست
هانا: سویون کجاس؟
خدمتکار: تو اتاق طبقه ی بالا ان اتاق اولی(ترس)
یعنی ممکنه اینا همه خواب باشه و سویون واقع مرده باشه اگه واقعا سویون نباشه چی؟
هانا: هیونگ تو و هیونجین وایسین اینجا(روبه نامی)
نامی: ولی..
هانا: هیونگ ما میریم
داشتیم از پله ها بالا مرفتیم که پاهام سست شد نزدیک بود بیفتم کوک گرفتم
کوک: استرس نداشته باش باشه پرنسس
هه پرنسس قبلا ارع ولی الان دیگع اون پرنسس نیستم
هانا: باشه
به راهمون ادامه دادیم تا رسیدیم به در اتاق دستام بدجور ثیلرزید تا حالا اینقد بد استرس نگرفته بودم نمیدونم چم شده با همون دستای لرزونم در اتاقو زدم که صدای اشنایی گف بیاتو
درو باز کردم که با یه پسر قدبلند با موهایی که رو صورتش ریخته بود اره اون سویون بود برادری که اینهمه سال فک میکردم مرده ولی زنده بود
سویون: ها. ها. هانا؟ 🥺(بغض)
بدون حرفی رفتم محکم بغلش کردم چقد دلم برای این بغل تنگ شده بود بخاطر یه عوضی چن سال ازین بغل محروم بودیم از بغلش اومدم بیرون
هانا: خودتی؟(گریه) ینی تو نمردی؟
سویون: ارع خودمم دلم برات تنگ شده بود(گریه) ایندفه اون منو بغل کرد
نمیدونم دلیل گریم چی بود این وسط ولی بغل کردنش مث همیشه ارامش بخش بود
کوک: یااا پسر نمیخوای منم بغل کنی؟(بغض)
کوکم سویونو بغل کرد زد زیر گریه
کوک: میدونی چقد دلتنگت بودم مرتیکه(گریه)
سویون: منم دلتنگت بودم(گریه)
سویون: چجوری اومدین داخل از نگهبانا چطور رد شدین(اشکاشو پاک کرد)
هانا: سرشونو گرم کردیم زودباش بریم
سویون: ولی اگه چوی بفهمه میکشتون
هانا: فعلا زندگی اون دسته منه
سویون: ینی چی؟
هانا: بعدا میفهمی، فعلا بریم
دسته سویونو گرفتم با کوک از اتاق اومدیم بیرون از پله ها رفتیم پایین که هیونجین و نامی برگشتن سمتمون با دیدن سویون هردوشون زود اومدن سمتمون سویونو بغل کردن
پرش زمانی وقتی برگشتن کره
از هواپیما پیاده شدیم منتظر بودیم بچه ها بیان
سویون: چقد دلم برا کره تنگ شده بود
هیونجین: عمو اینا برگشتن؟
کوک: نمیدونم هیونگ تو چی؟(روبت نامی)
نامی: ارع دیروز اومدن
که با بوق ماشین برگشتیم دیدم بله بچه ها اومدن سریع از ماشین پیاده شدن اومدن سمته سویونو بغلش کردن
خلاصه بعد یه ساعت دیگه گریشون بند اومد برگشتیم عمارت شمالی
همینکه از در رفتیم داخل بابابزرگ با غرغر اومد جلومون
جون وو: ببینم شماها نباید یه خبر به ما بدین ببینم چرا......
تا سویونو دید حرفش نصفه موند
جون وو: سو سو سویون؟ 😳
اومد نزدیک دستشو گذاش رو صورته سویون
جون وو: ببینم من توهم که نمبزنم این سویونه نه؟(بغض)
همه: اره خودشه
سویون: ینی قهرمان کوچولوتو نمیشناسی؟(بغض)
2ساعت بعد
بابا، زن عمو، عمو، بابابزرگ سویون نشوندن کنار خودشون داشتن باهاش حرف میزدن که یکی از بادیگاردا با سرعت اومد داخل
بادیگارد: ببخشید رئیس ولی چوی فرار کرده(روبه هانا)(ترس)
هانا: امکان نداره با اون همه شکنجه ای که کردیمش بتونه فرار کنه
هانا: پ شماها چه غلطی میکردین اونجا ها؟(داد، ترسناک) از خونه درومدم
هانا: همه جارو خوب بگردین(داد)
بادیگاردا: چشم
رفتن بگردن منم سرمو با دستام گرفتم الان فقط یه چیزی میخوام بادیگاردام رفتن برگشتم دیدم همه پشت سرمن
هانا: هیونگ کسی تو اتاق شکنجه هس؟(روبه شوگا)
شوگا: دو سه نفر هستن
بدون توجه بهشون رفتم اتاق شکنجه
تا میتونستم شکنجشون کردم واقعا خسته شدم رفتم بیرون از اتاق شکنجه که یکی از بادیگاردا اومد سمتم
هانا: چیشد؟
بادیگارد: ببخشید رئیس
هانا: با ببخشید گفتن تو اون چوی حرومی برمیگرده ها؟(داد)
بادیگارد: ببخشید رئیس، سرشو انداخت پایین تفنگمو از پشت کمرم دراووردم یه تیر تو مغزش خالی کردم
هانا: بیاین جمعش کنید
هیونجین: حالا چیکار کنیم؟
برگشتم سمت صدا اخه اینا چرا بیرون میاونستم ببینم سویون چقد تعجب کرده حتی هودمو بعضی وقتا تعجب میکنم که این خودم باشم
هانا: چمیدونم حرومزاده معلوم نیس چطور فرار کرده
از کنارشون رد شدم رفتم اتاقم مطمئنم الان باید 1ساعت به سویون جواب پس بدم که چرا اینجوری کردم چون همه جام خونی بود رفتم دوش گرفتم
اومدم بیرون لباس پوشیدم حوله رو برداشتم داشتم باهاش موهامو خشک میکردم از حموم درومدم که دیدم بچه ها همشون اینجان
هانا: اینجا چیکار دارید؟
سویون: بیا بشین اینجا
رقتم نشیتم پیشش همینجوری موهامم با حوله خشک میکردم
هانا: سویون کجاس؟
خدمتکار: تو اتاق طبقه ی بالا ان اتاق اولی(ترس)
یعنی ممکنه اینا همه خواب باشه و سویون واقع مرده باشه اگه واقعا سویون نباشه چی؟
هانا: هیونگ تو و هیونجین وایسین اینجا(روبه نامی)
نامی: ولی..
هانا: هیونگ ما میریم
داشتیم از پله ها بالا مرفتیم که پاهام سست شد نزدیک بود بیفتم کوک گرفتم
کوک: استرس نداشته باش باشه پرنسس
هه پرنسس قبلا ارع ولی الان دیگع اون پرنسس نیستم
هانا: باشه
به راهمون ادامه دادیم تا رسیدیم به در اتاق دستام بدجور ثیلرزید تا حالا اینقد بد استرس نگرفته بودم نمیدونم چم شده با همون دستای لرزونم در اتاقو زدم که صدای اشنایی گف بیاتو
درو باز کردم که با یه پسر قدبلند با موهایی که رو صورتش ریخته بود اره اون سویون بود برادری که اینهمه سال فک میکردم مرده ولی زنده بود
سویون: ها. ها. هانا؟ 🥺(بغض)
بدون حرفی رفتم محکم بغلش کردم چقد دلم برای این بغل تنگ شده بود بخاطر یه عوضی چن سال ازین بغل محروم بودیم از بغلش اومدم بیرون
هانا: خودتی؟(گریه) ینی تو نمردی؟
سویون: ارع خودمم دلم برات تنگ شده بود(گریه) ایندفه اون منو بغل کرد
نمیدونم دلیل گریم چی بود این وسط ولی بغل کردنش مث همیشه ارامش بخش بود
کوک: یااا پسر نمیخوای منم بغل کنی؟(بغض)
کوکم سویونو بغل کرد زد زیر گریه
کوک: میدونی چقد دلتنگت بودم مرتیکه(گریه)
سویون: منم دلتنگت بودم(گریه)
سویون: چجوری اومدین داخل از نگهبانا چطور رد شدین(اشکاشو پاک کرد)
هانا: سرشونو گرم کردیم زودباش بریم
سویون: ولی اگه چوی بفهمه میکشتون
هانا: فعلا زندگی اون دسته منه
سویون: ینی چی؟
هانا: بعدا میفهمی، فعلا بریم
دسته سویونو گرفتم با کوک از اتاق اومدیم بیرون از پله ها رفتیم پایین که هیونجین و نامی برگشتن سمتمون با دیدن سویون هردوشون زود اومدن سمتمون سویونو بغل کردن
پرش زمانی وقتی برگشتن کره
از هواپیما پیاده شدیم منتظر بودیم بچه ها بیان
سویون: چقد دلم برا کره تنگ شده بود
هیونجین: عمو اینا برگشتن؟
کوک: نمیدونم هیونگ تو چی؟(روبت نامی)
نامی: ارع دیروز اومدن
که با بوق ماشین برگشتیم دیدم بله بچه ها اومدن سریع از ماشین پیاده شدن اومدن سمته سویونو بغلش کردن
خلاصه بعد یه ساعت دیگه گریشون بند اومد برگشتیم عمارت شمالی
همینکه از در رفتیم داخل بابابزرگ با غرغر اومد جلومون
جون وو: ببینم شماها نباید یه خبر به ما بدین ببینم چرا......
تا سویونو دید حرفش نصفه موند
جون وو: سو سو سویون؟ 😳
اومد نزدیک دستشو گذاش رو صورته سویون
جون وو: ببینم من توهم که نمبزنم این سویونه نه؟(بغض)
همه: اره خودشه
سویون: ینی قهرمان کوچولوتو نمیشناسی؟(بغض)
2ساعت بعد
بابا، زن عمو، عمو، بابابزرگ سویون نشوندن کنار خودشون داشتن باهاش حرف میزدن که یکی از بادیگاردا با سرعت اومد داخل
بادیگارد: ببخشید رئیس ولی چوی فرار کرده(روبه هانا)(ترس)
هانا: امکان نداره با اون همه شکنجه ای که کردیمش بتونه فرار کنه
هانا: پ شماها چه غلطی میکردین اونجا ها؟(داد، ترسناک) از خونه درومدم
هانا: همه جارو خوب بگردین(داد)
بادیگاردا: چشم
رفتن بگردن منم سرمو با دستام گرفتم الان فقط یه چیزی میخوام بادیگاردام رفتن برگشتم دیدم همه پشت سرمن
هانا: هیونگ کسی تو اتاق شکنجه هس؟(روبه شوگا)
شوگا: دو سه نفر هستن
بدون توجه بهشون رفتم اتاق شکنجه
تا میتونستم شکنجشون کردم واقعا خسته شدم رفتم بیرون از اتاق شکنجه که یکی از بادیگاردا اومد سمتم
هانا: چیشد؟
بادیگارد: ببخشید رئیس
هانا: با ببخشید گفتن تو اون چوی حرومی برمیگرده ها؟(داد)
بادیگارد: ببخشید رئیس، سرشو انداخت پایین تفنگمو از پشت کمرم دراووردم یه تیر تو مغزش خالی کردم
هانا: بیاین جمعش کنید
هیونجین: حالا چیکار کنیم؟
برگشتم سمت صدا اخه اینا چرا بیرون میاونستم ببینم سویون چقد تعجب کرده حتی هودمو بعضی وقتا تعجب میکنم که این خودم باشم
هانا: چمیدونم حرومزاده معلوم نیس چطور فرار کرده
از کنارشون رد شدم رفتم اتاقم مطمئنم الان باید 1ساعت به سویون جواب پس بدم که چرا اینجوری کردم چون همه جام خونی بود رفتم دوش گرفتم
اومدم بیرون لباس پوشیدم حوله رو برداشتم داشتم باهاش موهامو خشک میکردم از حموم درومدم که دیدم بچه ها همشون اینجان
هانا: اینجا چیکار دارید؟
سویون: بیا بشین اینجا
رقتم نشیتم پیشش همینجوری موهامم با حوله خشک میکردم
۸.۳k
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.