part: 69
____________جانت___________
کوک: هیچکی دیگه چشممو نمیگیره
جانت: نبایدمم بگیرههه
کوک: جانت
جانت: هوم؟؟
کوک: نظرت راجبه ازدواج چیه ؟؟؟
جانت: جونگگگکوک(( داد)
کوک: چیههه
جانت: بزار یه ساعت بگذره خیلی عجله داری؟؟؟
کوک: بابا سنی ازم گذشته ......دلم بچه میخوادد
جانت: نههه....ولی رابطت با بچه ها خیلی خوبه...اون روز تو رستورانن انگار دختر خودت بود
کوک: اها اون بچه اون روز گفت دفعه بعد با بچتون بیاید
چانت: اون یچی گفتت ..تو جدی میگیری چرا؟؟
کوک: میخوااممم
جانت: ازدواج کردن اسون نیسس
کوک: برای من هست .....تو رضایت بده دوماه دیگه کارا تموم شده
جانت: مامان بابام نمیگن یه دفعه چیشد؟
کوک: اونا با من
جانت: وای چرا همچی قاطی شددد
....................
یک هفته بعد
توی اتاقم نشسته بودم که صدای ایفون امد
رفتم دیدم که مامان باباننن
درو باز کردم و منتظر شدم بیان بالا
مامان امد
جانت: خوش امدی مامان...بابا کو!؟
مامان: سلام......همسایه پایینیو دید داره باش صحبت میکنه
جانت: عه؟
مامان: ارع ...من برم وسایلو جابه جا کنم
جانت: اوکی
روی مبل نشستم
یعنی چی دارن میگن!؟
بابا از پله ها بالا امد
لبخند گنده ایی رو لbاش بود
جانت: سلام بابا
بابا: ها؟؟ سلام دخترر چطوری؟( سر حال)
جانت: بابا خبریه؟ خیلی خوشحالی....
بابا: تا حالا متوجه نشده بودم یعننی تا الان با همسایه پایینی صحبت نکردم خیلی ادمه باحالا و با شخصیتیه
اناناسس
جانت: عه؟؟ چه خوب
کوک: هیچکی دیگه چشممو نمیگیره
جانت: نبایدمم بگیرههه
کوک: جانت
جانت: هوم؟؟
کوک: نظرت راجبه ازدواج چیه ؟؟؟
جانت: جونگگگکوک(( داد)
کوک: چیههه
جانت: بزار یه ساعت بگذره خیلی عجله داری؟؟؟
کوک: بابا سنی ازم گذشته ......دلم بچه میخوادد
جانت: نههه....ولی رابطت با بچه ها خیلی خوبه...اون روز تو رستورانن انگار دختر خودت بود
کوک: اها اون بچه اون روز گفت دفعه بعد با بچتون بیاید
چانت: اون یچی گفتت ..تو جدی میگیری چرا؟؟
کوک: میخوااممم
جانت: ازدواج کردن اسون نیسس
کوک: برای من هست .....تو رضایت بده دوماه دیگه کارا تموم شده
جانت: مامان بابام نمیگن یه دفعه چیشد؟
کوک: اونا با من
جانت: وای چرا همچی قاطی شددد
....................
یک هفته بعد
توی اتاقم نشسته بودم که صدای ایفون امد
رفتم دیدم که مامان باباننن
درو باز کردم و منتظر شدم بیان بالا
مامان امد
جانت: خوش امدی مامان...بابا کو!؟
مامان: سلام......همسایه پایینیو دید داره باش صحبت میکنه
جانت: عه؟
مامان: ارع ...من برم وسایلو جابه جا کنم
جانت: اوکی
روی مبل نشستم
یعنی چی دارن میگن!؟
بابا از پله ها بالا امد
لبخند گنده ایی رو لbاش بود
جانت: سلام بابا
بابا: ها؟؟ سلام دخترر چطوری؟( سر حال)
جانت: بابا خبریه؟ خیلی خوشحالی....
بابا: تا حالا متوجه نشده بودم یعننی تا الان با همسایه پایینی صحبت نکردم خیلی ادمه باحالا و با شخصیتیه
اناناسس
جانت: عه؟؟ چه خوب
۱۲.۴k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.