رمان 𝑪𝒐𝒇𝒇𝒆𝒆
رمان 𝑪𝒐𝒇𝒇𝒆𝒆
پارت : ¹³ / آخر
_____________________________
از دید تهیونگ:
رفتم توی اتاق موبایلم رو بردارم که صدای آشنایی به گوشم خورد
مرد: به به آقای تهیونگ
تهیونگ: تو کی هستی؟
مرد : واقعا برات آشنا نیست؟
تهیونگ: متیو...
متیو: افرین
تهیونگ: چی میخوای؟
متیو : برات یک آدرس میفرستم تا یک ساعت دیگه اونجا باش...تنها بیا
تهیونگ: چرا باید بیام؟
متیو: البته اگه داداشت رو دوست داری
تهیونگ: نامجون؟
متیو : خدافظ
تهیونگ: صبر کن...(غط کرد) لعنت بهش(داد)
ات: چی شده؟
تهیونگ: ات من میرم
ات: کجا؟
تهیونگ: به تو چه؟
ات: منم میام باهات
تهیونگ: نه نمیایی
از دید ات:
تهیونگ کتش رو برداشت کفشش رو پوشید و رفت سریع رفتم کار هام رو کردم و پشت سر تهیونگ راه افتادم که رسیدیم به یک خونه خرابه تهیونگ رفت داخل و برادرش اونجا بود من پشت دیوار قایم شدم
از دید تهیونگ:
رفتم داخل و نامجون رو دیدم و چسب روی دهانش رو باز کردم
نامجون : تهیونگ تو نباید بیایی اینجا برو خونت
تهیونگ: یعنی چیو برو خونت؟
متیو: خوب...خوب...خوب تهیونگ خان چطوری؟
تهیونگ: متیو
متیو : تهیونگ تو باید به من یک چیز کوچیک بدی تا داداشت رو آزاد کنم
تهیونگ: چی؟
متیو : جونت
تهیونگ: یعنی چی؟
متیو: اگه بزاری بکشمت برادرت رو آزاد میکنم وگرنه (اسلحه رو در آورد)
تهیونگ : باشه باشه...
نامجون : تهیونگ میفهمی چی میگی؟...خفه شو
متیو: واقعا؟ من اگه بودم خودم رو به خاطر یک کسی که از بچگی ولم کرده فدا نمیکر....(وسطش حرفش رو غط کرد)
تهیونگ: خوب بقیش
متیو : هیشش پشت دیوار ما یک موش کوچولو داریم (یقه ی ات رو گرفت)
ات: ولم کن
تهیونگ: ات؟..مگه نگفتم خونه بمون
متیو ات رو پرت کرد روی زمین و سر ات به دیوار خورد
ات : اخخ
متیو: خوب خانم کوچولو شما اینجا چیکار داری؟
ات: به تو چه (سیلی زد به متیو)
متیو: سیلی؟ به من (نیشخند)...شما دوتا (اشاره به بادیگارد هاش) حساب این دختر کوچولو رو بزارید کف دستش
بادیگارد ۱ : چشم قربان
از زبان راوی : به سمت ات رفتند و یکیشون پاهاش رو روی دست های ضریف و نازک ات گذاشت جوری که از ناخنش خون آمد فریاد هاش بلند شد و شروع کردن به لگد و مشت زدن به ات
تهیونگ : ولش کن (متیو مشت زد توی گوش تهیونگ)
متیو : کجا کجا؟ (برگشت رو به بادیگارد هاش و گفت) بسه ولش کنین
ات با لب های زخم و سر خونی و دست هایش که پر از زخم ها و بدنش کبود کبود شده بود روی زمین افتاد و نگاه به اولین عشق زندگیش تهیونگ میکرد تهیونگ به آرامی نگاهش کرد و بغض توی چشماش و لبخند ملیح روی چهره اشت تبدیل به خشم شد سریع به سمت متیو حرکت کرد و تفنگ رو ازش گرفت و به سمت متیو گرفت
متیو: میخوای من رو بزنی تهیونگ؟
تهیونگ: اره
متیو : خوب باشه
متیو با سرعت به سمت تهیونگ دوید و لگد به روی شکمش گذاشت و تهیونگ پرت به روی دیوار شد و چاقویی از جیب متیو پرت شد سمت نامجون و نامجون اون چاقو رو برداشت و با اون دست هاش رو باز کرد و چاقو رو برداشت و به سمت متیو رفت
متیو: خوب خوب حالت جا امد؟
تهیونگ : نه هنوز
نامجون چاقو رو به گردن متیو کشید و شروع به حرف زدن کرد
نامجون : اگه تکون بخوری میکشمت
متیو : (خنده) ببخشید ولی برعکس گفتی
متیو چاقوی دیگری در جیبش داشت و با اون به شکم نامجون ضربه زد و نامجون روی زمین افتاد و همینطور سه ضربه ی دیگه هم بهش زد در هنین حال تهیونگ یک تیر به قلب متیو زد
تهیونگ آرام آرام چاقوی خونی رو در دستش گرفت و به بدن مرده ی برادرش نگاه میکرد و چاقو را روی زمین گذاشت و رفت بدن سرد برادرش را در آغوش گرفت و آرام آرام اشک ریخت.....
(۵سال بعد)
تهیونگ : رایلی دخترم نکن دیگه
رایلی : ولی موخام بازی تونم بابا (ولی میخوام بازی کنم بابا)
ات: دخترم دیگه باید بریم به مهد کودک.
رایلی : باشه مامانی
_____________________________
پایان رمان
امیدوارم لذت برده باشید نظر هاتون رو برام بنویسید
پارت : ¹³ / آخر
_____________________________
از دید تهیونگ:
رفتم توی اتاق موبایلم رو بردارم که صدای آشنایی به گوشم خورد
مرد: به به آقای تهیونگ
تهیونگ: تو کی هستی؟
مرد : واقعا برات آشنا نیست؟
تهیونگ: متیو...
متیو: افرین
تهیونگ: چی میخوای؟
متیو : برات یک آدرس میفرستم تا یک ساعت دیگه اونجا باش...تنها بیا
تهیونگ: چرا باید بیام؟
متیو: البته اگه داداشت رو دوست داری
تهیونگ: نامجون؟
متیو : خدافظ
تهیونگ: صبر کن...(غط کرد) لعنت بهش(داد)
ات: چی شده؟
تهیونگ: ات من میرم
ات: کجا؟
تهیونگ: به تو چه؟
ات: منم میام باهات
تهیونگ: نه نمیایی
از دید ات:
تهیونگ کتش رو برداشت کفشش رو پوشید و رفت سریع رفتم کار هام رو کردم و پشت سر تهیونگ راه افتادم که رسیدیم به یک خونه خرابه تهیونگ رفت داخل و برادرش اونجا بود من پشت دیوار قایم شدم
از دید تهیونگ:
رفتم داخل و نامجون رو دیدم و چسب روی دهانش رو باز کردم
نامجون : تهیونگ تو نباید بیایی اینجا برو خونت
تهیونگ: یعنی چیو برو خونت؟
متیو: خوب...خوب...خوب تهیونگ خان چطوری؟
تهیونگ: متیو
متیو : تهیونگ تو باید به من یک چیز کوچیک بدی تا داداشت رو آزاد کنم
تهیونگ: چی؟
متیو : جونت
تهیونگ: یعنی چی؟
متیو: اگه بزاری بکشمت برادرت رو آزاد میکنم وگرنه (اسلحه رو در آورد)
تهیونگ : باشه باشه...
نامجون : تهیونگ میفهمی چی میگی؟...خفه شو
متیو: واقعا؟ من اگه بودم خودم رو به خاطر یک کسی که از بچگی ولم کرده فدا نمیکر....(وسطش حرفش رو غط کرد)
تهیونگ: خوب بقیش
متیو : هیشش پشت دیوار ما یک موش کوچولو داریم (یقه ی ات رو گرفت)
ات: ولم کن
تهیونگ: ات؟..مگه نگفتم خونه بمون
متیو ات رو پرت کرد روی زمین و سر ات به دیوار خورد
ات : اخخ
متیو: خوب خانم کوچولو شما اینجا چیکار داری؟
ات: به تو چه (سیلی زد به متیو)
متیو: سیلی؟ به من (نیشخند)...شما دوتا (اشاره به بادیگارد هاش) حساب این دختر کوچولو رو بزارید کف دستش
بادیگارد ۱ : چشم قربان
از زبان راوی : به سمت ات رفتند و یکیشون پاهاش رو روی دست های ضریف و نازک ات گذاشت جوری که از ناخنش خون آمد فریاد هاش بلند شد و شروع کردن به لگد و مشت زدن به ات
تهیونگ : ولش کن (متیو مشت زد توی گوش تهیونگ)
متیو : کجا کجا؟ (برگشت رو به بادیگارد هاش و گفت) بسه ولش کنین
ات با لب های زخم و سر خونی و دست هایش که پر از زخم ها و بدنش کبود کبود شده بود روی زمین افتاد و نگاه به اولین عشق زندگیش تهیونگ میکرد تهیونگ به آرامی نگاهش کرد و بغض توی چشماش و لبخند ملیح روی چهره اشت تبدیل به خشم شد سریع به سمت متیو حرکت کرد و تفنگ رو ازش گرفت و به سمت متیو گرفت
متیو: میخوای من رو بزنی تهیونگ؟
تهیونگ: اره
متیو : خوب باشه
متیو با سرعت به سمت تهیونگ دوید و لگد به روی شکمش گذاشت و تهیونگ پرت به روی دیوار شد و چاقویی از جیب متیو پرت شد سمت نامجون و نامجون اون چاقو رو برداشت و با اون دست هاش رو باز کرد و چاقو رو برداشت و به سمت متیو رفت
متیو: خوب خوب حالت جا امد؟
تهیونگ : نه هنوز
نامجون چاقو رو به گردن متیو کشید و شروع به حرف زدن کرد
نامجون : اگه تکون بخوری میکشمت
متیو : (خنده) ببخشید ولی برعکس گفتی
متیو چاقوی دیگری در جیبش داشت و با اون به شکم نامجون ضربه زد و نامجون روی زمین افتاد و همینطور سه ضربه ی دیگه هم بهش زد در هنین حال تهیونگ یک تیر به قلب متیو زد
تهیونگ آرام آرام چاقوی خونی رو در دستش گرفت و به بدن مرده ی برادرش نگاه میکرد و چاقو را روی زمین گذاشت و رفت بدن سرد برادرش را در آغوش گرفت و آرام آرام اشک ریخت.....
(۵سال بعد)
تهیونگ : رایلی دخترم نکن دیگه
رایلی : ولی موخام بازی تونم بابا (ولی میخوام بازی کنم بابا)
ات: دخترم دیگه باید بریم به مهد کودک.
رایلی : باشه مامانی
_____________________________
پایان رمان
امیدوارم لذت برده باشید نظر هاتون رو برام بنویسید
۴.۳k
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.