تکپارتی|وقتی روت غیرتی شد و...
تکپارتی|وقتی روت غیرتی شد و...
به خودت تو آیینه نگاهی کردی.. زیبا بودی..همونطور بی نقص..
رژ لبتو پررنگ کردی..
از پشت میز ارایشت در اومدی
_خب... اینم از این..
حس میکردی لباست یکم زیادی بازه ولی برات مهم نبود
رفتی پیش دوس پسرت
_سونگمینااا.. چطور شدم؟
نگاهی بهت کرد و محوت شد؛
+عالی شدی پرنسس
لبخندی زدی
ولی با لحن جدی ای گفت
+ولی فک نمیکنی لباست یکم زیادی بازه؟ خوشم نمیاد کسی بدنتو ببینه
_یاا سونگمینا..اذیت نکن همین خوبه
+میشه بری عوضش کنی؟..
_ولش کن سونگمینا..گفتم که همین خوبه..
چهرش در هم ریخته بود..
معلوم بود از این وضعیتت اصلا راضی نیست.
رفتین تو ماشین نشستین.. راه افتادین به مهمونی ای که قرار بود برین
توی راه سونگمین نگاهش فقط به پاهات بود
_سونگمینا چیزی شده؟
+عام.. نه
چیزی نگفتی..
سکوت کردی تا اینکه رسیدین
پیاده شدین
قبل اینکه وارد سالن بزرگ پذیرایی
چیزی در گوشت گفت.. که تنت مور مور شد.
+وقتی رفتیم خونه بهت نشون میدم این لباسارو باید برای کی بپوشی..
و خیلی ریلکس رفت و به مهمون ها و اشنا ها سلام کرد.
توهم رفتی پیش دوستت بورام.
_بورام عزیزمم..
بورام:اوه ببین کی اینجاستت رفیق خودمم
همدیگه رو بغل کردین
_خوشحالم که میبینمت
بورام:منم همینط...ا.ت اون سونگمین نیس که داره بهت زل میزنه؟
به پشتت نگاه کردی.. راست میگفت.. سونگمین بهت زل زده بود...
سعی کردی نادیدش بگیری ولی اذیت میشدی.
_ولش.. کن..
بورام:نکنه بخاطر لباسته؟
_تو از کجا فهمیدی؟
بورام:عزیزم منم مثل تو، تو رابطم
بورام:میدونم معمولا پسرا سر چه چیزایی عصبی و غیرتی میشن.. با ی نگاه فهمیدم سر این لباست داره از عصبانیت منفجر میشه
_خدای من.. یعنی تو فهمیدی ولی منه احمق نفهمیدم..
بورام:اینجوری نگو
اومد و دم گوشت گفت؛
بورام:فقط ی شب بیداریه طولانیه.. چیزی نیس که(پوزخند)
_یااا بوراممم
زدی به شونش که خندش گرفت
بورام؛ باشه حالا.. ولی لباسی چیزی نیاوردی که عوض کنی؟
_نه هیچی نیاوردم
(2 ساعت بعد)
مهمونی کم کم داشت تموم میشد توهم بیشتر استرس میگرفتی
هنوزم بورام پیشت بود..
_بورام.. من میرم ارایشمو درس کنم
بورام:باشه.. منتظرتم.
رفتی Wc داشتی ارایشتو ترمیم میکردی که در با شتاب باز شد
با ترس برگشتی سمت در
اون سونگمین بود که الان به شدت عصبی بود..
+از اولم نباید میذاشتم این لباس لعنتی رو بپوشی.(بلند)
_س.. سونگمینا..
با ی حرکت کمرتو گرفت و به خودش چسبوند
+نفهمیدی ولی نگاه کل پسرا به پاهای سفیدت بود.
+نفهمیدی ولی نگاه کل پسرا به ترقوه هات بود.. نگاهشون به چیزی که مال منه بود. (داد)
_م.. من.. متوجه.... ن.. نشدم..
+بیخیال... میریم خونه..
.
.
.
.
.
بد جا تمومش کردم ولی خودتون میدونین تهش چی میشد... 🥸🦦
به خودت تو آیینه نگاهی کردی.. زیبا بودی..همونطور بی نقص..
رژ لبتو پررنگ کردی..
از پشت میز ارایشت در اومدی
_خب... اینم از این..
حس میکردی لباست یکم زیادی بازه ولی برات مهم نبود
رفتی پیش دوس پسرت
_سونگمینااا.. چطور شدم؟
نگاهی بهت کرد و محوت شد؛
+عالی شدی پرنسس
لبخندی زدی
ولی با لحن جدی ای گفت
+ولی فک نمیکنی لباست یکم زیادی بازه؟ خوشم نمیاد کسی بدنتو ببینه
_یاا سونگمینا..اذیت نکن همین خوبه
+میشه بری عوضش کنی؟..
_ولش کن سونگمینا..گفتم که همین خوبه..
چهرش در هم ریخته بود..
معلوم بود از این وضعیتت اصلا راضی نیست.
رفتین تو ماشین نشستین.. راه افتادین به مهمونی ای که قرار بود برین
توی راه سونگمین نگاهش فقط به پاهات بود
_سونگمینا چیزی شده؟
+عام.. نه
چیزی نگفتی..
سکوت کردی تا اینکه رسیدین
پیاده شدین
قبل اینکه وارد سالن بزرگ پذیرایی
چیزی در گوشت گفت.. که تنت مور مور شد.
+وقتی رفتیم خونه بهت نشون میدم این لباسارو باید برای کی بپوشی..
و خیلی ریلکس رفت و به مهمون ها و اشنا ها سلام کرد.
توهم رفتی پیش دوستت بورام.
_بورام عزیزمم..
بورام:اوه ببین کی اینجاستت رفیق خودمم
همدیگه رو بغل کردین
_خوشحالم که میبینمت
بورام:منم همینط...ا.ت اون سونگمین نیس که داره بهت زل میزنه؟
به پشتت نگاه کردی.. راست میگفت.. سونگمین بهت زل زده بود...
سعی کردی نادیدش بگیری ولی اذیت میشدی.
_ولش.. کن..
بورام:نکنه بخاطر لباسته؟
_تو از کجا فهمیدی؟
بورام:عزیزم منم مثل تو، تو رابطم
بورام:میدونم معمولا پسرا سر چه چیزایی عصبی و غیرتی میشن.. با ی نگاه فهمیدم سر این لباست داره از عصبانیت منفجر میشه
_خدای من.. یعنی تو فهمیدی ولی منه احمق نفهمیدم..
بورام:اینجوری نگو
اومد و دم گوشت گفت؛
بورام:فقط ی شب بیداریه طولانیه.. چیزی نیس که(پوزخند)
_یااا بوراممم
زدی به شونش که خندش گرفت
بورام؛ باشه حالا.. ولی لباسی چیزی نیاوردی که عوض کنی؟
_نه هیچی نیاوردم
(2 ساعت بعد)
مهمونی کم کم داشت تموم میشد توهم بیشتر استرس میگرفتی
هنوزم بورام پیشت بود..
_بورام.. من میرم ارایشمو درس کنم
بورام:باشه.. منتظرتم.
رفتی Wc داشتی ارایشتو ترمیم میکردی که در با شتاب باز شد
با ترس برگشتی سمت در
اون سونگمین بود که الان به شدت عصبی بود..
+از اولم نباید میذاشتم این لباس لعنتی رو بپوشی.(بلند)
_س.. سونگمینا..
با ی حرکت کمرتو گرفت و به خودش چسبوند
+نفهمیدی ولی نگاه کل پسرا به پاهای سفیدت بود.
+نفهمیدی ولی نگاه کل پسرا به ترقوه هات بود.. نگاهشون به چیزی که مال منه بود. (داد)
_م.. من.. متوجه.... ن.. نشدم..
+بیخیال... میریم خونه..
.
.
.
.
.
بد جا تمومش کردم ولی خودتون میدونین تهش چی میشد... 🥸🦦
۴۲۴
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.