فیک برای آخرین بار☆
Part³
یا هرشب زیرم داد بکشی ، کدومو دوست داری ؟
ا.ت : هی...چکدوم
کوک : باشه
کوک بلند شد رفت بیرون و درو قفل کرد *
۱۰ روز گذشت *
شب ؛
اجوما : نمیخوای یه کاری بکنی ؟
کوک : چیکار ؟
اجوما : ۱۰ روزه تو اتاق زندانیش کردی ، هیچی هم نمیخوره الان ۱۰ روزه که فقط یکم آب خورده همین کل چیزی بوده که خورده
کوک : خب چیکار کنم ؟ من گزینه هاشو گفتم
اجوما : یکم زیادروی نمیکنی ؟ مگه بحث فقط سر رتبه مافیا نیست ؟
کوک : البته که نه ، فکر کردی من میخوامش ؟ اون حتی برام ارزشم نداره فقط میخوام باهاش ازدواج کنم ، وارث بابام رو بهش بدم اموالشو بالا بکشمو آخرم خلاصش کنم
اجوما : نمیخواستم اینو بگم ، ولی واقعا که
کوک : حالا از خیر این نقشه میگذرم ببینم چی میشه
اجوما : سریع برو پیشش راضیش کن غذا بخوره الان دیگه استخونای دستش هم مشخصه
کوک: حالا هرچی و رفت بالا*
کوک درو باز کرد و دید موهاش تا کمرش ریخته و با یه دامن و نیمتنه مشکی رو تخت نشسته و به ماه خیره شده
بود
ا.ت : اجوما من گفتم ، هیچی نمیخوام بخورم ممنونم چیزی هم لازم ندارم اصلا هم مهم نیست هیچکارم نمیشه فقط لطفا برو
کوک : اگه اجوما بود شاید میرفت ولی من اجوما نیستم
ا.ت با ترس برگشت و دید کوکه
ا.ت : من هیچ حرفی نمیزنم
کوک : منم نخواستم حرف بزنم ، بشین غذاتو بخور
ا.ت : گفتم غذا نمیخوام
کوک : اگه بخوری گوشیتو برای ۱ ساعت بهت میدم البته با نظارت خودم
ا.ت : فقط ۳ قاشق میخورم
کوک : منظورت ۱۲ تاس دیگه ؟ البته اگه میخوای دو ساعت باشه
ا.ت : اول گوشیو بده
کوک : دستات حتی توان نگه داشتن قاشق یا گوشی هم نداره ، میخوای چیکار کنی ؟ پوزخند*
ا.ت : خودم یه کاریش میکنم
کوک : خفه یکم داد*
ا.ت حرفی نزد
کوک نشست غذا رو دهنش کرد بعدم رفت گوشیشو بیاره
کوک : خودمم نگاه میکنم چیکار میکنی فقط وای به حالت فکر فرار و کمک گرفتن به سرت بزنه
ا.ت : نه نگران نباش با این زندانی که برام درست کردی کسی حتی نمیتونه بیاد
کوک میخواست یکی بزنه تو گوشش ولی جلو خودشو گرفت و ا.ت هیچی نگفت
گوشیشو داد *
فقط ۲ ساعت با نظارت خودم
ا.ت سرشو تکون داد
کوک : خوبه
ا.ت : میشه یه لحظه نگاه نکنی ؟
کوک : نه
ا.ت : باشه به من چه
پیام *
سلام عزیزم کجایی هیچ خبری ازت نیست خانوادت همه جارو گشتن ما پیدات نکردیم
کوک : این کیه ؟
ا.ت : چرا باید جواب بدم ؟
کوک بلند تر: این کیه
ا.ت با داد : دوست پسرم جیمینه
کوک : اون اشغالو از کجا میشناسی ؟
ا.ت: اول تو شرکت آشنا شدیم بعدم تصمیم گرفتیم قرار بزاریم مشکله ؟
کوک : نه فقط این آخرین پیامت به اونه چون تا ماه دیگه حتی اسمشم یادت نمیاد چون دیگه وجود نداره
ا.ت : باشه ببینیم
کوک عصبانی شد*
یهو دید تو چشمای ا.ت اشک جمع شده و اشکا دونه دونه داره میریزه ت بایه لبخند تلخ و غمانگیز به صفحه گوشیش نگاه میکنه
پیام *
خانم هوانگ تسلیت میگم ، مادربزرگتون فوت کردن
ا.ت همینجوری بی صدا اشک میریخت
کوک : چیشده ؟
ا.ت حتی به زور نفس میکشید
کوک با داد : چیشده؟؟؟
ا.ت خیلی آروم: باید برگردم ، لطفا
با گریه *
کوک : برای چی ؟
گوشیشو داد به کوک و برگشت تو بالشتش جیغ میکشید
کوک : میتونی بری
ا.ت با گریه : چی ؟
کوک : منم باهات میام بریم چمدوناتو جمع کن
بعدش میریم کشور خودت
ا.ت سرشو تکون داد و کوک رو آروم بغل کرد کوکم پاهاشو جمع کرد و بغلشو سفت تر کرد
ا.ت بلند شد که کت توریش افتاد و خجالت کشید *
کوک خیلی نرم : اشکال نداره ، یه لحظه بیا پیشم
ا.ت آروم رفت پیشش
کوک از پشت بقلش کرد و روب ماه واستاد
کوک : زیباست نه ؟ ولی به زیبایی تو نمیرسه ، هر چند برای چیز دیگه ای صدات زدم
کوک یه دستشو گذاشت رو کمر ا.ت
کوک : به آسمون با دقت نگاه کن ، نزدیک ترین ستاره ای که نزدیک ماه میبینی کدومه ؟
ا.ت خیلی آروم: تو
کوک : وات ؟؟؟
ا.ت : یعنی نه ببخشید ذهنم پرته یه خاطره بود اونه
اشاره کرد بهش*
کوک : مامانبزرگت کیو بیشتر از همه دوست داشت ؟
ا.ت : میشه گفت منو
کوک : نزدیک ترین ستاره ماه مادربزرگته و ستاره کمرنگ نزدیک اون تو
ا.ت یکم خجالت کشید و با یه صورت گل افتاده به کوک نگاه میکرد
کوک : میتونم ؟
ا.ت : فقط...فقط یکم
کوک اروم بوسیدش و فهمید به طرز عجیبی ا.ت داره همکاری میکنه
___________
ببخشید اگه بد بود یا کم بود🫡
یا هرشب زیرم داد بکشی ، کدومو دوست داری ؟
ا.ت : هی...چکدوم
کوک : باشه
کوک بلند شد رفت بیرون و درو قفل کرد *
۱۰ روز گذشت *
شب ؛
اجوما : نمیخوای یه کاری بکنی ؟
کوک : چیکار ؟
اجوما : ۱۰ روزه تو اتاق زندانیش کردی ، هیچی هم نمیخوره الان ۱۰ روزه که فقط یکم آب خورده همین کل چیزی بوده که خورده
کوک : خب چیکار کنم ؟ من گزینه هاشو گفتم
اجوما : یکم زیادروی نمیکنی ؟ مگه بحث فقط سر رتبه مافیا نیست ؟
کوک : البته که نه ، فکر کردی من میخوامش ؟ اون حتی برام ارزشم نداره فقط میخوام باهاش ازدواج کنم ، وارث بابام رو بهش بدم اموالشو بالا بکشمو آخرم خلاصش کنم
اجوما : نمیخواستم اینو بگم ، ولی واقعا که
کوک : حالا از خیر این نقشه میگذرم ببینم چی میشه
اجوما : سریع برو پیشش راضیش کن غذا بخوره الان دیگه استخونای دستش هم مشخصه
کوک: حالا هرچی و رفت بالا*
کوک درو باز کرد و دید موهاش تا کمرش ریخته و با یه دامن و نیمتنه مشکی رو تخت نشسته و به ماه خیره شده
بود
ا.ت : اجوما من گفتم ، هیچی نمیخوام بخورم ممنونم چیزی هم لازم ندارم اصلا هم مهم نیست هیچکارم نمیشه فقط لطفا برو
کوک : اگه اجوما بود شاید میرفت ولی من اجوما نیستم
ا.ت با ترس برگشت و دید کوکه
ا.ت : من هیچ حرفی نمیزنم
کوک : منم نخواستم حرف بزنم ، بشین غذاتو بخور
ا.ت : گفتم غذا نمیخوام
کوک : اگه بخوری گوشیتو برای ۱ ساعت بهت میدم البته با نظارت خودم
ا.ت : فقط ۳ قاشق میخورم
کوک : منظورت ۱۲ تاس دیگه ؟ البته اگه میخوای دو ساعت باشه
ا.ت : اول گوشیو بده
کوک : دستات حتی توان نگه داشتن قاشق یا گوشی هم نداره ، میخوای چیکار کنی ؟ پوزخند*
ا.ت : خودم یه کاریش میکنم
کوک : خفه یکم داد*
ا.ت حرفی نزد
کوک نشست غذا رو دهنش کرد بعدم رفت گوشیشو بیاره
کوک : خودمم نگاه میکنم چیکار میکنی فقط وای به حالت فکر فرار و کمک گرفتن به سرت بزنه
ا.ت : نه نگران نباش با این زندانی که برام درست کردی کسی حتی نمیتونه بیاد
کوک میخواست یکی بزنه تو گوشش ولی جلو خودشو گرفت و ا.ت هیچی نگفت
گوشیشو داد *
فقط ۲ ساعت با نظارت خودم
ا.ت سرشو تکون داد
کوک : خوبه
ا.ت : میشه یه لحظه نگاه نکنی ؟
کوک : نه
ا.ت : باشه به من چه
پیام *
سلام عزیزم کجایی هیچ خبری ازت نیست خانوادت همه جارو گشتن ما پیدات نکردیم
کوک : این کیه ؟
ا.ت : چرا باید جواب بدم ؟
کوک بلند تر: این کیه
ا.ت با داد : دوست پسرم جیمینه
کوک : اون اشغالو از کجا میشناسی ؟
ا.ت: اول تو شرکت آشنا شدیم بعدم تصمیم گرفتیم قرار بزاریم مشکله ؟
کوک : نه فقط این آخرین پیامت به اونه چون تا ماه دیگه حتی اسمشم یادت نمیاد چون دیگه وجود نداره
ا.ت : باشه ببینیم
کوک عصبانی شد*
یهو دید تو چشمای ا.ت اشک جمع شده و اشکا دونه دونه داره میریزه ت بایه لبخند تلخ و غمانگیز به صفحه گوشیش نگاه میکنه
پیام *
خانم هوانگ تسلیت میگم ، مادربزرگتون فوت کردن
ا.ت همینجوری بی صدا اشک میریخت
کوک : چیشده ؟
ا.ت حتی به زور نفس میکشید
کوک با داد : چیشده؟؟؟
ا.ت خیلی آروم: باید برگردم ، لطفا
با گریه *
کوک : برای چی ؟
گوشیشو داد به کوک و برگشت تو بالشتش جیغ میکشید
کوک : میتونی بری
ا.ت با گریه : چی ؟
کوک : منم باهات میام بریم چمدوناتو جمع کن
بعدش میریم کشور خودت
ا.ت سرشو تکون داد و کوک رو آروم بغل کرد کوکم پاهاشو جمع کرد و بغلشو سفت تر کرد
ا.ت بلند شد که کت توریش افتاد و خجالت کشید *
کوک خیلی نرم : اشکال نداره ، یه لحظه بیا پیشم
ا.ت آروم رفت پیشش
کوک از پشت بقلش کرد و روب ماه واستاد
کوک : زیباست نه ؟ ولی به زیبایی تو نمیرسه ، هر چند برای چیز دیگه ای صدات زدم
کوک یه دستشو گذاشت رو کمر ا.ت
کوک : به آسمون با دقت نگاه کن ، نزدیک ترین ستاره ای که نزدیک ماه میبینی کدومه ؟
ا.ت خیلی آروم: تو
کوک : وات ؟؟؟
ا.ت : یعنی نه ببخشید ذهنم پرته یه خاطره بود اونه
اشاره کرد بهش*
کوک : مامانبزرگت کیو بیشتر از همه دوست داشت ؟
ا.ت : میشه گفت منو
کوک : نزدیک ترین ستاره ماه مادربزرگته و ستاره کمرنگ نزدیک اون تو
ا.ت یکم خجالت کشید و با یه صورت گل افتاده به کوک نگاه میکرد
کوک : میتونم ؟
ا.ت : فقط...فقط یکم
کوک اروم بوسیدش و فهمید به طرز عجیبی ا.ت داره همکاری میکنه
___________
ببخشید اگه بد بود یا کم بود🫡
۶.۸k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.