اشک حسرت پارت ۱۵۹
#اشک حسرت #پارت ۱۵۹
آسمان :
-موندنت به دوست داشتن من بستگی داره
سعید:خوب...آره
- پس برو
سعید:در این موارد نمیشه گفت موندنم به خواسته ای تو باشه یا نه چون الان من مسئول سلامتی توه ام
روموبرگردوندم طرفش.....
ناراحت نگاهش کردم حال بدم براش مهم بود نگاهم به دستاش افتاد که لبه ای تخت گذاشته بودن
- به امید بگو بیاد دنبال
سعید : زنگ زدم جواب نداد نگران نباش زیاد مزاحمت نمیشم
رومو برگردوندم طرفش واخم کردم ولی اون لبخندکمرنگی زدوگفت : می تونی تا ده دقیقه دیگه تحمل کنی ببینم دکترت چی میگه بعد می رسونمت وبرمی گردم خونمون
- میشه یکم آب بهم بدی
از شیشه آب معدنی آب ریخت تو یه لیوان وگرفت طرفم سعی کردم بشینم ولی جون تو بدنم نبود دستشو گذاشت پشت سرم ویکم بلندم کرد آب رو که خوردم آروم دراز کشیدم
- مریض ما چطوره
یه دکتر مرد میانسال بود بهم لبخندی زد وگفت : با خودت چیکار کردی خانم همسرتون خیلی نگران شدن ولی با دیدن این آزمایشات باید بگم همچین نگرانیشون بی مورد نبوده
سعید یکم اخم کردوگفت : چی شده دکتر چش شده ؟
دکتر نگاهی بهم انداخت وگفت : یکم مشکلشون حاده واگه مراقبت نشه صدمه جدی می بینن
سعید : میشه توزیح بدین آقای دکتر
دکتر : ایشون قبلا اهدای عضو داشتن ویکی از کلیه هاشون رو اهداکردن حالا خودشون دپار مشکل شدن چند روز باید بستری باشن واز این به بعد باید تحت مراقبت بهتری قرار بگیرن
سعید برگشت نگاهم کرد دستاش می لرزید
دکتر : همسرتون اطلاع نداشتن خانم
لبمو محکم گاز گرفتم ورومو از سعید برگردوندم
سعید : آسمان تو کلیه ات رو به مادرم اهدا کردی ...آره آسمان
اولین بار بود گریه اش رو می دیدم
- سعید..
محکم بغلم کرد وسرشو گذاشت رو شونه ام وگریه می کرد
- سعید
نمی دونم دکتر کی رفته بود
- سعید آروم باش
ولی بجای اینکه آروم بشه حالش بدتر می شد
- سعید کافیه ..
ازم فاصله گرفت وگفت : چرا نگفتی ...چرا آسمان چطور تونستی ...کی می دونه
- کسی نمی دونه ...نمی خوام کسی بفهمه ..حتا آیدینم نمی دونه...سعید
دستاشوجلو صورتش گرفته بود به سختی نشستم وگفتم : سعید خواهش می کنم اروم باش
سعید : چطور آروم باشم چقدر احمق بودم ...وااای
- داری ناراحتم می کنی
نگاهم کرد وگفت : حالا اگه اتفاقی برات بیفته چیکار کنم ...کاش می گفتی
- بخدا من خوبم سعید فقط این چند روز حالم بد بود نتونستم چیزی بخورم اینجوری شدم
خم شد روم وپیشونیمو بوسید
اشک هام رو پاک کرد وگفت : خیلی احمق بودم انقدر راحت ...
- چیزی نگو سعید تو رو خدا
سرشو تکون داد وگفت : باشه چیزی نمیگم .
رفت نفس عمیقی کشیدم اخرش راز منو اولین نفر سعید بود که فهمیده بود
آسمان :
-موندنت به دوست داشتن من بستگی داره
سعید:خوب...آره
- پس برو
سعید:در این موارد نمیشه گفت موندنم به خواسته ای تو باشه یا نه چون الان من مسئول سلامتی توه ام
روموبرگردوندم طرفش.....
ناراحت نگاهش کردم حال بدم براش مهم بود نگاهم به دستاش افتاد که لبه ای تخت گذاشته بودن
- به امید بگو بیاد دنبال
سعید : زنگ زدم جواب نداد نگران نباش زیاد مزاحمت نمیشم
رومو برگردوندم طرفش واخم کردم ولی اون لبخندکمرنگی زدوگفت : می تونی تا ده دقیقه دیگه تحمل کنی ببینم دکترت چی میگه بعد می رسونمت وبرمی گردم خونمون
- میشه یکم آب بهم بدی
از شیشه آب معدنی آب ریخت تو یه لیوان وگرفت طرفم سعی کردم بشینم ولی جون تو بدنم نبود دستشو گذاشت پشت سرم ویکم بلندم کرد آب رو که خوردم آروم دراز کشیدم
- مریض ما چطوره
یه دکتر مرد میانسال بود بهم لبخندی زد وگفت : با خودت چیکار کردی خانم همسرتون خیلی نگران شدن ولی با دیدن این آزمایشات باید بگم همچین نگرانیشون بی مورد نبوده
سعید یکم اخم کردوگفت : چی شده دکتر چش شده ؟
دکتر نگاهی بهم انداخت وگفت : یکم مشکلشون حاده واگه مراقبت نشه صدمه جدی می بینن
سعید : میشه توزیح بدین آقای دکتر
دکتر : ایشون قبلا اهدای عضو داشتن ویکی از کلیه هاشون رو اهداکردن حالا خودشون دپار مشکل شدن چند روز باید بستری باشن واز این به بعد باید تحت مراقبت بهتری قرار بگیرن
سعید برگشت نگاهم کرد دستاش می لرزید
دکتر : همسرتون اطلاع نداشتن خانم
لبمو محکم گاز گرفتم ورومو از سعید برگردوندم
سعید : آسمان تو کلیه ات رو به مادرم اهدا کردی ...آره آسمان
اولین بار بود گریه اش رو می دیدم
- سعید..
محکم بغلم کرد وسرشو گذاشت رو شونه ام وگریه می کرد
- سعید
نمی دونم دکتر کی رفته بود
- سعید آروم باش
ولی بجای اینکه آروم بشه حالش بدتر می شد
- سعید کافیه ..
ازم فاصله گرفت وگفت : چرا نگفتی ...چرا آسمان چطور تونستی ...کی می دونه
- کسی نمی دونه ...نمی خوام کسی بفهمه ..حتا آیدینم نمی دونه...سعید
دستاشوجلو صورتش گرفته بود به سختی نشستم وگفتم : سعید خواهش می کنم اروم باش
سعید : چطور آروم باشم چقدر احمق بودم ...وااای
- داری ناراحتم می کنی
نگاهم کرد وگفت : حالا اگه اتفاقی برات بیفته چیکار کنم ...کاش می گفتی
- بخدا من خوبم سعید فقط این چند روز حالم بد بود نتونستم چیزی بخورم اینجوری شدم
خم شد روم وپیشونیمو بوسید
اشک هام رو پاک کرد وگفت : خیلی احمق بودم انقدر راحت ...
- چیزی نگو سعید تو رو خدا
سرشو تکون داد وگفت : باشه چیزی نمیگم .
رفت نفس عمیقی کشیدم اخرش راز منو اولین نفر سعید بود که فهمیده بود
۱۶.۹k
۱۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.