قانون عشق p2
رفتم تو اتاق کار و مشغول کار شدم تند تند عدد هارو تو ماشین حساب میزدم تا ببینم چقدر از فروش سهامی که خریدم سود میکنم
غرق کار بودم و زمان از دستم در رفت خدمتكار در زد و وارد شد:خانم شام حاضره
ساعتو چک کردم چقدر زود ساعت ۹ شد پرسیدم:جونگ کوک نیومده؟
خدمکتار:نه خانم
من:صبر میکنم بیاد تا باهم شام بخوریم
روی تخت دراز کشیدم و با گوشیم ور رفتم بخاطر خستگی کم کم خوابم برد ...برق اتاق تو چشمم خورد چشامو باز کردم که دیدم جونگ کوک اومده
من: سلام ..اومدی ...چقد دیر کردی
در حالی که کتش رو درمیاورد گفت:سلام بعد شرکت با بچه ها رفته بودیم بیلیارد بازی کنیم
من:خیلی خب..لباساتو عوض کردی بیا شام
خواستم پاشم برم پایین ولی گفت:سیرم شام خوردم
با اینکه گرسنم بود ولی اشتهام کور شد ...لباس راحتی پوشید و اومد رو تخت دراز کشید
گوشیمو ساعت ۶ و ربع تنظیم کردم تا زنگ بزنه
بغلم کرد و گفت:میون سو
خوابآلود لب زدم :جانم
جونگ کوک :خسته ای؟
با صدای خوابآلوده تر گفتم:اره خیلی
نفسشو کلافه بیرون داد : حیف شد...نیاز داشتم آرومم کنی
من: بزار فردا شب باشه؟
جونگ کوک: باشه ..شب بخیر
من:شب بخیر
سرشو برد تو گردنم و چشاشو بست
گاهی حس بدی بهم دست میداد،میدونستم علاقه ای بهم نداره و بخاطر پول باهام ازدواج کرده ، الانم که وضع شرکتش خوب شده فقط بخاطر هوسش باهامه
ولی بهتره به این جور چیزا زیاد فکر نکنم، دیگه بعد از ۱۴ ماه زندگی باهاش عادت کردم
صبح با صدای زنگ ساعت پاشدم
جونگ کوک هنوز خواب بود رفتم دستشویی یه کت کرم تا روی رون زیرشم یه تیشرت سفید جذب پوشیدم شلوار قهوه ایم رو تنم کردم بعد کمی ارایش رفتم پایین
صبونه رو خوردم خواستم میز رو جمع کنم که خدمتکار گفت: خانم جان شما دست نزنین خودم جمع میکنم
لبخند زدم:حالا چیزی نمیشه که خودم جمع کنم عزیزم ..همیشه همه کارا رو که نباید شماها بکنین
صبونه رو جمع کردم و رفتم شرکت
پولی که از فروش زمین بدست آورده بودن رو ب منشی مین دادم
با رئیس شرکتای دیگه جلسه داشتم
جونگ کوک هم جزوشون بود چون دیگه شرکتش به کمک من خیلی پیشرفت کرده بود
وسط جلسه بودم که جونگ کوک رفت بیرون ،صفه گوشیم روشن شد جونگ کوک پیام داده بود ،پیامشو باز کردم:یه لحظه بیا بیرون
غرق کار بودم و زمان از دستم در رفت خدمتكار در زد و وارد شد:خانم شام حاضره
ساعتو چک کردم چقدر زود ساعت ۹ شد پرسیدم:جونگ کوک نیومده؟
خدمکتار:نه خانم
من:صبر میکنم بیاد تا باهم شام بخوریم
روی تخت دراز کشیدم و با گوشیم ور رفتم بخاطر خستگی کم کم خوابم برد ...برق اتاق تو چشمم خورد چشامو باز کردم که دیدم جونگ کوک اومده
من: سلام ..اومدی ...چقد دیر کردی
در حالی که کتش رو درمیاورد گفت:سلام بعد شرکت با بچه ها رفته بودیم بیلیارد بازی کنیم
من:خیلی خب..لباساتو عوض کردی بیا شام
خواستم پاشم برم پایین ولی گفت:سیرم شام خوردم
با اینکه گرسنم بود ولی اشتهام کور شد ...لباس راحتی پوشید و اومد رو تخت دراز کشید
گوشیمو ساعت ۶ و ربع تنظیم کردم تا زنگ بزنه
بغلم کرد و گفت:میون سو
خوابآلود لب زدم :جانم
جونگ کوک :خسته ای؟
با صدای خوابآلوده تر گفتم:اره خیلی
نفسشو کلافه بیرون داد : حیف شد...نیاز داشتم آرومم کنی
من: بزار فردا شب باشه؟
جونگ کوک: باشه ..شب بخیر
من:شب بخیر
سرشو برد تو گردنم و چشاشو بست
گاهی حس بدی بهم دست میداد،میدونستم علاقه ای بهم نداره و بخاطر پول باهام ازدواج کرده ، الانم که وضع شرکتش خوب شده فقط بخاطر هوسش باهامه
ولی بهتره به این جور چیزا زیاد فکر نکنم، دیگه بعد از ۱۴ ماه زندگی باهاش عادت کردم
صبح با صدای زنگ ساعت پاشدم
جونگ کوک هنوز خواب بود رفتم دستشویی یه کت کرم تا روی رون زیرشم یه تیشرت سفید جذب پوشیدم شلوار قهوه ایم رو تنم کردم بعد کمی ارایش رفتم پایین
صبونه رو خوردم خواستم میز رو جمع کنم که خدمتکار گفت: خانم جان شما دست نزنین خودم جمع میکنم
لبخند زدم:حالا چیزی نمیشه که خودم جمع کنم عزیزم ..همیشه همه کارا رو که نباید شماها بکنین
صبونه رو جمع کردم و رفتم شرکت
پولی که از فروش زمین بدست آورده بودن رو ب منشی مین دادم
با رئیس شرکتای دیگه جلسه داشتم
جونگ کوک هم جزوشون بود چون دیگه شرکتش به کمک من خیلی پیشرفت کرده بود
وسط جلسه بودم که جونگ کوک رفت بیرون ،صفه گوشیم روشن شد جونگ کوک پیام داده بود ،پیامشو باز کردم:یه لحظه بیا بیرون
۴۶.۱k
۰۸ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.