رمان(عشق)پارت۱۴
«بیمارستان» ملیسا:(رفتم و از منشی عمر(دمت)سراغش رو گرفتم) گفت:از دیروز تا حالا نیومدن بیمارستان و متاسفانه خبری هم ازشون نداریم. ملیسا:خیلی ممنونم دمت خانم اگه اومدن بیمارستان حتما بهم خبر بدین. دمت:چشم ملیسا خانم حتما. ملیسا:حالا چیکار کنم تا الان بیشتر از ۱۰ بار بهش زنگ زدم اما جواب نداده...... بزار یه بار دیگه بهش زنگ بزنم. «همین لحظه در خونه ی عمر». عمر: آآ ملیسا داره زنگ میزنه.... جواب ندم بهتره چون صد در صد ملیسا هم ماجرا رو فهمیده الانم حوصله ی دروغ سرهم کردن رو ندارم.(و رد تماس میده). «همین لحظه تو ماشین ملیسا». ملیسا:چرا رد تماس میده....اوووووفففف یاااا اینجوری نمیشه باید برم خونش فکر کنم عمر هم از عمد اون حرفا رو به سوسن نزده اون عاشقه سوسنه. «خونه ی عمر»......
۶.۲k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.