Part4
Part4
ا.ت ویو ساعت ۵ صب
همه خابیده بودن و این من بودم که تا صب گریه کردم چرا ؟ هه بعضی وقتا عشق میتونه نابودتون کنه دیگه خستع شدم بلند شدم هودیمو بای شلوارک کوتاه که زیر هودیم گم شدع بودو پوشیومو از خونه یواشکی زدم بیرون
یونگی ویو ساعت ۴ونیم صب
چون به جیمین قول دادم براش تعریف کنم که چیشده ساعت ۴ونیم زدیم بیرون تا براش همه چیو تعریف کنم دیگه نمیتونم این رازو نگه دارم داره خفم میکنه
جیمین: هی هی یونگی
یونگی: ها بله
جمین: چیشده کجایی؟
یونگی: ها هیچی کجا بودیم.....اها
بهار سال ۲۰۱۸ تولد ۱۶ سالگی ساعت ۲۰/۲۳
همه باهم ۱.۲.۳.۴.۵.۶.۷.۸.۹.۱۰ هووووووووووووووو تولدت مبارککککککک
ا.ت: بلاخره شمع تولدمو فوت کردم امه خوشحال بودنو میرقصیدن ولی تمام فکرم پیش بچم بود .....اگه نخوادش چی اگه ردم کنه چی .....خیلی استرس داشتم بهش نگاه کردم که داشت با خنده لثه ایش نگام میکرد ی لبخندی متقابلا زدم ولی ایا این خنده ها ادامه داشت
حال
جمین : بچه( تعجب)
یونگی: هی اره بزار اول داستان اونو بگم
۳ماه قبل تولد
مکان : کلاب خیابان هوانگ
ا.ت ویو
امروز تو مدرسه روز سختی داشتم پس رفتم کلاب و ی شراب سفارش دادم کا دیدم یونگیم اینجاست رفتم اروم اروم از پشت ترسوندمش
یونگی: وای دختر ریدم به خودم چته تو
ا.ت: وای یونگی باید قیافتو میدیدی
یونگی: چشم غره
ا.ت: اهم میتونم بشینم
یونگی: اوم چرا اینجایی اونم با این وضعیت( ا.ت ی پیراهن کوتاه پوشیده که چاک سینش و رون پاش معلومه)
ا.ت: اوووو الان غیرتی شدی اقای مین
یونگی: نچ فقط نمیخوام اسیب ببینی
ا.ت: هوم نه چیزی نشده امروز تو مدرسه روز خوبی نبود
یونگی: هوم منم تو شرکت روزم خوب نبود
یونگی ویو
حسابی دوتامون مست بودیم و با اون بدنش داشت تحریکم میکرد دیگه نتونستمو شروع کردم بوسیدن لباشو زیر باسنشو گرفتمو به سمت اتاق رفتیم
حال
جیمین: ی..یلنی ب..بچه از تو بود
یونگی: اوم و من خووم با دستای خودم جونشو گرفتم ( ی قطره اشک از گونش ریخت)
ا.ت ویو ساعت ۵ صب
همه خابیده بودن و این من بودم که تا صب گریه کردم چرا ؟ هه بعضی وقتا عشق میتونه نابودتون کنه دیگه خستع شدم بلند شدم هودیمو بای شلوارک کوتاه که زیر هودیم گم شدع بودو پوشیومو از خونه یواشکی زدم بیرون
یونگی ویو ساعت ۴ونیم صب
چون به جیمین قول دادم براش تعریف کنم که چیشده ساعت ۴ونیم زدیم بیرون تا براش همه چیو تعریف کنم دیگه نمیتونم این رازو نگه دارم داره خفم میکنه
جیمین: هی هی یونگی
یونگی: ها بله
جمین: چیشده کجایی؟
یونگی: ها هیچی کجا بودیم.....اها
بهار سال ۲۰۱۸ تولد ۱۶ سالگی ساعت ۲۰/۲۳
همه باهم ۱.۲.۳.۴.۵.۶.۷.۸.۹.۱۰ هووووووووووووووو تولدت مبارککککککک
ا.ت: بلاخره شمع تولدمو فوت کردم امه خوشحال بودنو میرقصیدن ولی تمام فکرم پیش بچم بود .....اگه نخوادش چی اگه ردم کنه چی .....خیلی استرس داشتم بهش نگاه کردم که داشت با خنده لثه ایش نگام میکرد ی لبخندی متقابلا زدم ولی ایا این خنده ها ادامه داشت
حال
جمین : بچه( تعجب)
یونگی: هی اره بزار اول داستان اونو بگم
۳ماه قبل تولد
مکان : کلاب خیابان هوانگ
ا.ت ویو
امروز تو مدرسه روز سختی داشتم پس رفتم کلاب و ی شراب سفارش دادم کا دیدم یونگیم اینجاست رفتم اروم اروم از پشت ترسوندمش
یونگی: وای دختر ریدم به خودم چته تو
ا.ت: وای یونگی باید قیافتو میدیدی
یونگی: چشم غره
ا.ت: اهم میتونم بشینم
یونگی: اوم چرا اینجایی اونم با این وضعیت( ا.ت ی پیراهن کوتاه پوشیده که چاک سینش و رون پاش معلومه)
ا.ت: اوووو الان غیرتی شدی اقای مین
یونگی: نچ فقط نمیخوام اسیب ببینی
ا.ت: هوم نه چیزی نشده امروز تو مدرسه روز خوبی نبود
یونگی: هوم منم تو شرکت روزم خوب نبود
یونگی ویو
حسابی دوتامون مست بودیم و با اون بدنش داشت تحریکم میکرد دیگه نتونستمو شروع کردم بوسیدن لباشو زیر باسنشو گرفتمو به سمت اتاق رفتیم
حال
جیمین: ی..یلنی ب..بچه از تو بود
یونگی: اوم و من خووم با دستای خودم جونشو گرفتم ( ی قطره اشک از گونش ریخت)
۲.۸k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.