پارت ۴
از بیمارستان وقتی مرخص شدم
توی این فکر بودم که چرا کوروش انقد بهم اهمیت میده یا چرا انقد مهربون شده؟!
همین طور که داشتم لباسم رو میپوشیدم به این موضوع فکر میکردم مغزم رو مشغول کرده بود
که داشتم میرفتم سمت در خروجی یادم اومد که شماره کوروش رو ور دارم زود رفتم داخل اتاق و شماره رو برداشتم و وارد موبایلم کردم
برای اینکه حرصش در بیاد اسمش گذاشتم گاو وحشی
و بهش پیام دادم
( سلام من مرخص شدم)
رفتم سمت خونه که خواهرم زنگ زد
با اینکه سرش خیلی شلوغ بود ولی بهم زنگ زد
لینا : ابجی مرخص شدی؟!
لیندا: ارع نگران نباش
از اون ور گوشی صدای مردم و صدای بچه و صحبت ها میومد
لیندا: اگه سرت شلوغه بعدن باهات صحبت میکنم
لینا : باشه ابجی مراقبت کن
وقتی رفتم داخل خونه
فقط خوابیدم
دلم میخواست این اتفاق ها تموم بشه و فکر بکنم همش خواب بود
ساعت ساعت ۷:۳۰ زنگ خورد
توی دلم گفتم واییی دوباره دانشگاه=/
به خودم گفتم امروز رو باید روز خوبی بسازم
رفتم برای خودم صبحونه درست کردم
وقتی داشتم قهوه میخوردم گوشیمو و نگا میکردم
صبحونه ام تموم شد و رفتم آماده شدم و از خونه خارج شدم
به سمت داشنگله رفتم فک کنم
کلاس ادبیات داشتیم
تا کلاس شروع بشه رفتم پیش دوستام
یکی از دوستام که اسمش نیکا بود گفت
نیکا : سلام لیندا خوبی بهتری؟
لیندا: اره بهترم مرسی
نیکا: فردا تولدمه من کل کلاس رو دعوت کردم خوشحال میشم تو هم بیای
لیندا : باشه حتما میام
نیکا : اوخ کلاس شروع شد
همگی رفتیم سر جامون نشستیم
۱۰ دقیقه از کلاس گذشت
معلم داشت حضور غیاب میکرد
که از در کلاس ناگهان…
مایل به پارت ۵ ؟
توی این فکر بودم که چرا کوروش انقد بهم اهمیت میده یا چرا انقد مهربون شده؟!
همین طور که داشتم لباسم رو میپوشیدم به این موضوع فکر میکردم مغزم رو مشغول کرده بود
که داشتم میرفتم سمت در خروجی یادم اومد که شماره کوروش رو ور دارم زود رفتم داخل اتاق و شماره رو برداشتم و وارد موبایلم کردم
برای اینکه حرصش در بیاد اسمش گذاشتم گاو وحشی
و بهش پیام دادم
( سلام من مرخص شدم)
رفتم سمت خونه که خواهرم زنگ زد
با اینکه سرش خیلی شلوغ بود ولی بهم زنگ زد
لینا : ابجی مرخص شدی؟!
لیندا: ارع نگران نباش
از اون ور گوشی صدای مردم و صدای بچه و صحبت ها میومد
لیندا: اگه سرت شلوغه بعدن باهات صحبت میکنم
لینا : باشه ابجی مراقبت کن
وقتی رفتم داخل خونه
فقط خوابیدم
دلم میخواست این اتفاق ها تموم بشه و فکر بکنم همش خواب بود
ساعت ساعت ۷:۳۰ زنگ خورد
توی دلم گفتم واییی دوباره دانشگاه=/
به خودم گفتم امروز رو باید روز خوبی بسازم
رفتم برای خودم صبحونه درست کردم
وقتی داشتم قهوه میخوردم گوشیمو و نگا میکردم
صبحونه ام تموم شد و رفتم آماده شدم و از خونه خارج شدم
به سمت داشنگله رفتم فک کنم
کلاس ادبیات داشتیم
تا کلاس شروع بشه رفتم پیش دوستام
یکی از دوستام که اسمش نیکا بود گفت
نیکا : سلام لیندا خوبی بهتری؟
لیندا: اره بهترم مرسی
نیکا: فردا تولدمه من کل کلاس رو دعوت کردم خوشحال میشم تو هم بیای
لیندا : باشه حتما میام
نیکا : اوخ کلاس شروع شد
همگی رفتیم سر جامون نشستیم
۱۰ دقیقه از کلاس گذشت
معلم داشت حضور غیاب میکرد
که از در کلاس ناگهان…
مایل به پارت ۵ ؟
۵.۴k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.