p:³⁰
تهیونگ:گفتمم تمومش کن یعنی تمومش کن.....هلن مرد تماممم....دیگ نمیخوام حرفی از اون زده شه
مامانش با یه نیش خند گفت:اگه واسه تو مرده چرا با یکی ک ته چهرشو داره ته چهره ک ن مشابهش ازدواج کردی ....شاید واسه اینکه نبودش و حس نکنی..ن؟
تهیونگ:کسی ک واسه من مرده ...مرده .. دنبال بدلش نمیگردم واسه ارامش روحم...کاش یکم راجب ذات کثیفش میگفتی ...ک چه ادم لجنی بود....این دختری ک میبینی اینجا نشسته و میگم زنمه ...بخاطر چهرش ن بخاطر پاک بودنش ک اینجاس....اینکه میدونم باکرگیشو خودم گرفتم و زیر هیچ گوساله ای نرفته....خودش کل هیسته اون هرزه رو می ارزه
یه لحظه گرمای بدنم رفت بالا و از خجالت سرمو گرفتم پایین...اینا چیه داره میگه ...با کشیده شدن دستم با ضرب از جام بلند شدم بغل دست تهیونگ وایستادم ...دستم توی دستش چفت بود ...توی اون لحظه برای مدت کوتاهی چشمام با چشمای مامان بزرگ تهیونگ به هم افتاد...اولش عادی نگام میکرد ولی بعدش ... حالت چهرش کم کم به تعجب رفت و یه ترس ناشناس توی چشماش دیده میشد و کاملا مشخص بود ....سریع نگام و گرفتم دادم پایین..این خانواده همشون یه تختشون کمه؟!...کل این تلاقی نگاه یه دقه هم طول نکشید... اما یه حس مزخرف و بهم القا کرد ...نگام سمت تهیونگ بود ک با عصبانیت به نامادریش خیره بود... انگشت اشارش و به عنوان تهدید بالا برد و گفت:دفعه اخرتم باشه ...همتونننننن ....به زن من میگین ندیمه ...خدمتکار .... فهمیدی!
اوپس پرام!.....درسته با ندیمه گفتن مامانش یکم ناراحت شدم اما توقع نداشتم تهیونگ اینطور پشتم در بیاد اونم جلوی مادرش ....مادرش ک ن نامادریش....
دستم کشیده شده و داشتم دنبال تهیونگ سمت پله ها میرفتم ک صدای مردی بلند شد ک گمونم پدرش بود....
:با مادرت درست صحبت کن !
تهیونگ نرفته وایستاد و بعد یه مین برگشت ....
:مادر من نیست!.... زنه توئه ....به زنت بگو در مورد زنم درست صحبت کنه...امیدوارم واضح گفته باشم؟!
پدرش با عصبانیت داد زد:حرف دهنتو...
مامان بزرگش:ساکتتتتت.....
برای چن مین سالن ساکت شد و هیچ صدایی از کسی بلند نمیشد....ک صدای کشیده شدن صندلی مامان بزرگش سکوت و شکست....دستشو تکیه داد به عصاشو گفت:یون جین از پسرت معذرت خواهی کن...
مادرش با یه نیش خند از روی عصبانیت گفت:من واسه چی...
مامان بزرگش:همین ک گفتم...حرف بدی به ا/ت زدی ...اونم باید ببخشت...هر چی بوده الان عروس این خانوداس...اون هلن نیست ا/ته...هلن دیگ عضویی از این خانواده نیست...
مادرش از عصبانیت لال شده بود و چیزی نمیگفت ک مادر بزرگش با ارامش گفت:نشنیدی حرفمو ؟!
مادرش نفسشو داد بیرون و یه لبخند مصنوعی زد:هه...تهیونگ پسرم حرفم و جدی نگیر ...داشتم با ا/ت شوخی میکردم ....ولی اگه به دل گرفتی بازم ازت معذرت میخوام عزیزم...
تهیونگم ابروش و داده بود بالا ک مثلا اره خر خودتی ولی فقط سرشو تکون داد و دست من و کشید ...اییی وایسا عجب فیلم سینمایی میزاشتی تا آخر ببینم....خب
یه ساعتی بود نشسته بودم روی تخت اونم باز رفت سمت کاغذ ها و چیزایی و یاداشت میکرد هم گشنم بود هم حوصلم سر رفته بود....
عصابمم خطخطی بود ...گشنگی بدجور بهم فشار اورده بود ک دیگ طاقت نیاوردم....
ا/ت:تهیونگ
حتی سرشم بالا نیاورد ببینه چی میگم اروم گفت:هوم
ا/ت:من..گشنمه ...نزاشتی سر میز چیزی بخورم ک من و بزور برداشتی اوردی نشوندی رو تخت ک بهت زل بزنم کار کردنتو تماشا کنم ...خب الان بدجور گشنمه ...همم اینکه حوصلم سر رفته اما تو نشستی اینجا و از جات جم نمیخوری تو خودت فتوسنتز میکنی ک گشنت نم...
همنطور ک داشتم حرف میزدم نگام به اینور انور بود ک با بالا اوردن سرش نگام افتاد به چشماش کلا حرفم یادم رفت و مکث کردم....
تهیونگ:خب...
با حواس پرتی گفتم :خب چی
تهیونگ:صبر کن الان میام...
پشمام چیزی نگفت ....چرا حرفی نزد...حتما فکرش خیلی مشغوله ..انقدی ک حتی متوجع نشد من ارباب صداش نزدم....بعد از اون حرفایی ک توی سالن زده شد چیزی ازش نپرسیدم با اینکه مث چی فضولیم گل کرده بود ولی میدونستم اگه بپرسم چیزی بهم نمیگه و میگه به تو هیچ ربطی نداره و از این حرفا ....منم نمیخوام ضایع شم
بعد چن مین ک دیگ شکمم به پشتم چسبیده بود و از گشنگی داشتم هزیون میگفتم در اتاق بازشد و تهیونگ اومد تو....
تهیونگ:بزارش اونجا...
اینو ک گفت یه ندیمه اومد تو یه سینی بزرگ غذا گذاشت جلو روم و رفت....مثل این نخورده ها حمله کردم سمت غذا و متوجه نشدم ک تهیونگ نشسته و رو به رو مو زل زده بهم....وسطای غذا بود و داشتم با لذت میخوردم ک با حرف تهیونگ با لپ های پر سرمو اوردم بالا....
مامانش با یه نیش خند گفت:اگه واسه تو مرده چرا با یکی ک ته چهرشو داره ته چهره ک ن مشابهش ازدواج کردی ....شاید واسه اینکه نبودش و حس نکنی..ن؟
تهیونگ:کسی ک واسه من مرده ...مرده .. دنبال بدلش نمیگردم واسه ارامش روحم...کاش یکم راجب ذات کثیفش میگفتی ...ک چه ادم لجنی بود....این دختری ک میبینی اینجا نشسته و میگم زنمه ...بخاطر چهرش ن بخاطر پاک بودنش ک اینجاس....اینکه میدونم باکرگیشو خودم گرفتم و زیر هیچ گوساله ای نرفته....خودش کل هیسته اون هرزه رو می ارزه
یه لحظه گرمای بدنم رفت بالا و از خجالت سرمو گرفتم پایین...اینا چیه داره میگه ...با کشیده شدن دستم با ضرب از جام بلند شدم بغل دست تهیونگ وایستادم ...دستم توی دستش چفت بود ...توی اون لحظه برای مدت کوتاهی چشمام با چشمای مامان بزرگ تهیونگ به هم افتاد...اولش عادی نگام میکرد ولی بعدش ... حالت چهرش کم کم به تعجب رفت و یه ترس ناشناس توی چشماش دیده میشد و کاملا مشخص بود ....سریع نگام و گرفتم دادم پایین..این خانواده همشون یه تختشون کمه؟!...کل این تلاقی نگاه یه دقه هم طول نکشید... اما یه حس مزخرف و بهم القا کرد ...نگام سمت تهیونگ بود ک با عصبانیت به نامادریش خیره بود... انگشت اشارش و به عنوان تهدید بالا برد و گفت:دفعه اخرتم باشه ...همتونننننن ....به زن من میگین ندیمه ...خدمتکار .... فهمیدی!
اوپس پرام!.....درسته با ندیمه گفتن مامانش یکم ناراحت شدم اما توقع نداشتم تهیونگ اینطور پشتم در بیاد اونم جلوی مادرش ....مادرش ک ن نامادریش....
دستم کشیده شده و داشتم دنبال تهیونگ سمت پله ها میرفتم ک صدای مردی بلند شد ک گمونم پدرش بود....
:با مادرت درست صحبت کن !
تهیونگ نرفته وایستاد و بعد یه مین برگشت ....
:مادر من نیست!.... زنه توئه ....به زنت بگو در مورد زنم درست صحبت کنه...امیدوارم واضح گفته باشم؟!
پدرش با عصبانیت داد زد:حرف دهنتو...
مامان بزرگش:ساکتتتتت.....
برای چن مین سالن ساکت شد و هیچ صدایی از کسی بلند نمیشد....ک صدای کشیده شدن صندلی مامان بزرگش سکوت و شکست....دستشو تکیه داد به عصاشو گفت:یون جین از پسرت معذرت خواهی کن...
مادرش با یه نیش خند از روی عصبانیت گفت:من واسه چی...
مامان بزرگش:همین ک گفتم...حرف بدی به ا/ت زدی ...اونم باید ببخشت...هر چی بوده الان عروس این خانوداس...اون هلن نیست ا/ته...هلن دیگ عضویی از این خانواده نیست...
مادرش از عصبانیت لال شده بود و چیزی نمیگفت ک مادر بزرگش با ارامش گفت:نشنیدی حرفمو ؟!
مادرش نفسشو داد بیرون و یه لبخند مصنوعی زد:هه...تهیونگ پسرم حرفم و جدی نگیر ...داشتم با ا/ت شوخی میکردم ....ولی اگه به دل گرفتی بازم ازت معذرت میخوام عزیزم...
تهیونگم ابروش و داده بود بالا ک مثلا اره خر خودتی ولی فقط سرشو تکون داد و دست من و کشید ...اییی وایسا عجب فیلم سینمایی میزاشتی تا آخر ببینم....خب
یه ساعتی بود نشسته بودم روی تخت اونم باز رفت سمت کاغذ ها و چیزایی و یاداشت میکرد هم گشنم بود هم حوصلم سر رفته بود....
عصابمم خطخطی بود ...گشنگی بدجور بهم فشار اورده بود ک دیگ طاقت نیاوردم....
ا/ت:تهیونگ
حتی سرشم بالا نیاورد ببینه چی میگم اروم گفت:هوم
ا/ت:من..گشنمه ...نزاشتی سر میز چیزی بخورم ک من و بزور برداشتی اوردی نشوندی رو تخت ک بهت زل بزنم کار کردنتو تماشا کنم ...خب الان بدجور گشنمه ...همم اینکه حوصلم سر رفته اما تو نشستی اینجا و از جات جم نمیخوری تو خودت فتوسنتز میکنی ک گشنت نم...
همنطور ک داشتم حرف میزدم نگام به اینور انور بود ک با بالا اوردن سرش نگام افتاد به چشماش کلا حرفم یادم رفت و مکث کردم....
تهیونگ:خب...
با حواس پرتی گفتم :خب چی
تهیونگ:صبر کن الان میام...
پشمام چیزی نگفت ....چرا حرفی نزد...حتما فکرش خیلی مشغوله ..انقدی ک حتی متوجع نشد من ارباب صداش نزدم....بعد از اون حرفایی ک توی سالن زده شد چیزی ازش نپرسیدم با اینکه مث چی فضولیم گل کرده بود ولی میدونستم اگه بپرسم چیزی بهم نمیگه و میگه به تو هیچ ربطی نداره و از این حرفا ....منم نمیخوام ضایع شم
بعد چن مین ک دیگ شکمم به پشتم چسبیده بود و از گشنگی داشتم هزیون میگفتم در اتاق بازشد و تهیونگ اومد تو....
تهیونگ:بزارش اونجا...
اینو ک گفت یه ندیمه اومد تو یه سینی بزرگ غذا گذاشت جلو روم و رفت....مثل این نخورده ها حمله کردم سمت غذا و متوجه نشدم ک تهیونگ نشسته و رو به رو مو زل زده بهم....وسطای غذا بود و داشتم با لذت میخوردم ک با حرف تهیونگ با لپ های پر سرمو اوردم بالا....
۱۹۹.۰k
۱۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.