پارت ۱۳
Part 13
#ددی_فاکر_وحشیم2
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
ا/ت:کوک
کوک:جانم؟!
ا/ت:جه اون با گریه برگشته بود اتاقش نمیخوای بری پیشش
کوک:اره میرم
رفتم از پله ها بالا به اتاقش رسیدم در زدم ولی جواب نداد رفتم تو نشسته بود پایین تخت و زانو هاشو بغل کرده بود و گریه میکرد رفتم پیشش زانو زدم تو بغلم گرفتمش
کوک: نمیخوام اشکای دخترمو ببینم
جه اون:بابا هق..من..معذرت میخوام هق..میدونم کارم اشتباهه (گریه)
کوک: دخترم تو تک دختر منی من نمیخوام بلایی سرت بیاد یه تار موت کم بشه دنیارو به آتیش میکشم نمیخوام ناراحت بشی من نمیدونم اون پسری که میگی چطور ادمیه من فقط میخوام تو خوش باشی
جه اون:بابامو بغل کردم ولی هنوزم گریه میکردم
کوک: عشق باباش گریه نکن دیگه دختر نازم
جه اون: بابا بخشیدی منو؟
کوک:اره ولی باید بدونم اون پسر چطور ادمیه بدونم که خوشبختت میکنه یا نه
جه اون:هر چی تو بگی بابایی
کوک:پیشونیشو بوسیدم
«ویو فردا جشن تولد »
ا/ت:رفتم ببینم جه اون حاضره
وارد اتاقش شدم خیلی خوشگل شده بود لباس طلایی با کفشهای طلایی خیلی عالی بود میکاپ یکم غلیظش و موهای مشیکی که قشنگ درست شده بود خیلی بهش میاد
جه اون: چطور شدم مامی
ا/ت: خیلی خوشگل شدی دخترم 18سالگیت مبارک باشه همیشه سالم و سرحال باشی آرزوهات برآورده بشه نفسم
جه اون:ممنون مامانی بغل کردیم همو
نیکی:مامان بیا پایین مهمونا اومدن برو پیش بابا
ا/ت: باشه پسرم
دخترم بیا بریم
رفتیم پایین من رفتم پیش کوک و به مهمونا خوش آمد میگفتیم و صحبت میکردیم کوک خم شد و از جلو یکم لباسمو یکم کشید بالا چون سینه هام یکم معلوم بود و بهم چپ چپ نگاه میکرد
جیمین و تهسا: سلام بچه😂
کوک و ا/ت: سلام بزرگتر ها😂
(جیمین و تسها ازدواج کردن و یه پسر 14ساله دارن اسمش وویونگ هست)
جه اون: با دوستام و فامیلام میرقصیدیم که یکی از پشت بغلم کرد برگشتم گل گرفته بود رو صورتش تهیون بود گل رز ها رو داد به من و یه کادو هم داد
تهیون:تولد عشق من مبارک باشه
جه اون:مرسی و بغلش کردم
تهیون: چطوری بیبی گرل
جه اون:خوبم عزیزم تو مکالمه بهت گفتم که پدر و مادرم میخوان باهات آشنا بشن
تهیون:اره میدونم بیب
سانیا (دوستش): معرفی نمیکنی جه اون؟
جه اون:عا..اره این دوست پسرم تهیونه و اینا هم دوستان هستن
تهیون: خوشبختم
سانیا:منم خوشبختم مستر
جه اون:بیا بریم تهیون
تهیون: باشه
باهم رفتیم پیش پدر و مادرش وای خدا من چه میدیدم این این که جونگکوکه و اینم ا/ت تا بحال جه اون اسم پدر مادرشو بهم نگفته بود اینا دشمن منن ا/ت پدرمو ازم گرفت و کوک اونو کشت پدرم لینو را کشت عمو فلیکس و بنگچانم بهم همه چی رو توضیح دادن و من خودم دیدم
#ددی_فاکر_وحشیم2
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
ا/ت:کوک
کوک:جانم؟!
ا/ت:جه اون با گریه برگشته بود اتاقش نمیخوای بری پیشش
کوک:اره میرم
رفتم از پله ها بالا به اتاقش رسیدم در زدم ولی جواب نداد رفتم تو نشسته بود پایین تخت و زانو هاشو بغل کرده بود و گریه میکرد رفتم پیشش زانو زدم تو بغلم گرفتمش
کوک: نمیخوام اشکای دخترمو ببینم
جه اون:بابا هق..من..معذرت میخوام هق..میدونم کارم اشتباهه (گریه)
کوک: دخترم تو تک دختر منی من نمیخوام بلایی سرت بیاد یه تار موت کم بشه دنیارو به آتیش میکشم نمیخوام ناراحت بشی من نمیدونم اون پسری که میگی چطور ادمیه من فقط میخوام تو خوش باشی
جه اون:بابامو بغل کردم ولی هنوزم گریه میکردم
کوک: عشق باباش گریه نکن دیگه دختر نازم
جه اون: بابا بخشیدی منو؟
کوک:اره ولی باید بدونم اون پسر چطور ادمیه بدونم که خوشبختت میکنه یا نه
جه اون:هر چی تو بگی بابایی
کوک:پیشونیشو بوسیدم
«ویو فردا جشن تولد »
ا/ت:رفتم ببینم جه اون حاضره
وارد اتاقش شدم خیلی خوشگل شده بود لباس طلایی با کفشهای طلایی خیلی عالی بود میکاپ یکم غلیظش و موهای مشیکی که قشنگ درست شده بود خیلی بهش میاد
جه اون: چطور شدم مامی
ا/ت: خیلی خوشگل شدی دخترم 18سالگیت مبارک باشه همیشه سالم و سرحال باشی آرزوهات برآورده بشه نفسم
جه اون:ممنون مامانی بغل کردیم همو
نیکی:مامان بیا پایین مهمونا اومدن برو پیش بابا
ا/ت: باشه پسرم
دخترم بیا بریم
رفتیم پایین من رفتم پیش کوک و به مهمونا خوش آمد میگفتیم و صحبت میکردیم کوک خم شد و از جلو یکم لباسمو یکم کشید بالا چون سینه هام یکم معلوم بود و بهم چپ چپ نگاه میکرد
جیمین و تهسا: سلام بچه😂
کوک و ا/ت: سلام بزرگتر ها😂
(جیمین و تسها ازدواج کردن و یه پسر 14ساله دارن اسمش وویونگ هست)
جه اون: با دوستام و فامیلام میرقصیدیم که یکی از پشت بغلم کرد برگشتم گل گرفته بود رو صورتش تهیون بود گل رز ها رو داد به من و یه کادو هم داد
تهیون:تولد عشق من مبارک باشه
جه اون:مرسی و بغلش کردم
تهیون: چطوری بیبی گرل
جه اون:خوبم عزیزم تو مکالمه بهت گفتم که پدر و مادرم میخوان باهات آشنا بشن
تهیون:اره میدونم بیب
سانیا (دوستش): معرفی نمیکنی جه اون؟
جه اون:عا..اره این دوست پسرم تهیونه و اینا هم دوستان هستن
تهیون: خوشبختم
سانیا:منم خوشبختم مستر
جه اون:بیا بریم تهیون
تهیون: باشه
باهم رفتیم پیش پدر و مادرش وای خدا من چه میدیدم این این که جونگکوکه و اینم ا/ت تا بحال جه اون اسم پدر مادرشو بهم نگفته بود اینا دشمن منن ا/ت پدرمو ازم گرفت و کوک اونو کشت پدرم لینو را کشت عمو فلیکس و بنگچانم بهم همه چی رو توضیح دادن و من خودم دیدم
۱۸.۸k
۲۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.