Little lady
Pt.5
*از زبان یونگی
مسافت زیادی رو طی کرده بودم. حدود ساعت های یازده صبح بود که همراه این دختر بچه از یتیم خونه راه افتادیم و الآن دو بعد از ظهر بود. توی راه صحبت های زیادی بینمون رد و بدل نشد و این عجیب بود. تا جایی که من میدونستم بچه ها مخصوصا دخترا توی این سن برونگرا و شادن ولی این دختر اینجوری نبود. اگه یخورده بهش دقت میکردی، میتونستی متوجه بشی که اون قلب کوچولوش چقدر سختی و رنج کشیده.
از داخل آینه نگاهی بهش انداختم. سرش رو به پنجره تکیه داده بود و همونجور که به هوای سرد بیرون نگاه میکرد داشت به خواب میرفت. کاملا معلوم بود که به خاطر مسافت زیاد خسته شده بود، البته راه چندانی نمونده بود و نمیتونست زیاد بخوابه. لبخندی زدم و رومو دوباره به جاده دادم. به طرز عجیبی منو یاد هانول مینداخت... نه نه نه نباید دوباره بهش فکر کنم... نمیخوام حال خودم رو دوباره بد کنم...
*از زبان دانای کل
با نگاه کردن به آن دختر بچه یاد مهم ترین فرد زندگی اش میافتاد. فردی که حال اورا از دست داده بود. نفس عمیقی کشید تا افکاری که باعث بدی حالش میشدند از خود دور کند و سپس به راه خود ادامه داد. چندان به طول نینجامید که اتومبیل سیلور رنگ، روبروی خانه ای روشن، که نسبتا همهچیزش سفید بود و از گل و گیاه پر شده بود توقف کرد.
از پشت دروازه، حیاط خانه به خوبی معلوم بود.
خود خانه، دیوارههای سفید رنگ داشت، با نورگیر های بزرگ و کنار حیاط اتاقکی نسبتا بزرک قرار داشت که تیکه های بزرگی از دیوارش، شیشه ای بود و بقیهاش مثل خود خانه، دیوارههای سفید رنگی از جنس بتن داشت. خود حیاط هم سرسبز و پر از گلو گیاه بود و پل های سنگی ای روی زمین، تا دمدر خانه کشیده شده بود.گوشه از خانه هم پارکینگی بود، که نمیشد داخلش را از آنجا دید و باید حتما واردش میشدی... لبته تا زمانی که درش بسته بود و از قضا، امروز درون پارکینگ، دو ماشین سیاه رنگ و مدل بالا قرار داشت و بلاجبار در باز مانده بود.
مرد میانسال، با دیدن دوماشین، که متعلق به مکنه ها بود، آهی کشید سرش را به آرامی روی فرمون ماشین کوبید. حال وجود دختر بچه را باید چگونه توضیح میداد؟
همه چیز درهم رفته و گیج کننده بود، و خبر بدتر این بود که همان لحظه، ماشین بنز زرد رنگی هم پشت سر اتومبیل مرد میانسال ایستاد... ماشینی که مرد، تازه پس از شنیدن صدای بوق، و صدای سلام پر انرژی یکی از بهترین دوستانش متوجه آن شد...... حال، واقعا ایده ای برای توضیح دختری که با شنیدن صدای بوق، از خواب پریده و هاج و واج به اطرافش نگاه میکرد، نداشت...
*از زبان یونگی
مسافت زیادی رو طی کرده بودم. حدود ساعت های یازده صبح بود که همراه این دختر بچه از یتیم خونه راه افتادیم و الآن دو بعد از ظهر بود. توی راه صحبت های زیادی بینمون رد و بدل نشد و این عجیب بود. تا جایی که من میدونستم بچه ها مخصوصا دخترا توی این سن برونگرا و شادن ولی این دختر اینجوری نبود. اگه یخورده بهش دقت میکردی، میتونستی متوجه بشی که اون قلب کوچولوش چقدر سختی و رنج کشیده.
از داخل آینه نگاهی بهش انداختم. سرش رو به پنجره تکیه داده بود و همونجور که به هوای سرد بیرون نگاه میکرد داشت به خواب میرفت. کاملا معلوم بود که به خاطر مسافت زیاد خسته شده بود، البته راه چندانی نمونده بود و نمیتونست زیاد بخوابه. لبخندی زدم و رومو دوباره به جاده دادم. به طرز عجیبی منو یاد هانول مینداخت... نه نه نه نباید دوباره بهش فکر کنم... نمیخوام حال خودم رو دوباره بد کنم...
*از زبان دانای کل
با نگاه کردن به آن دختر بچه یاد مهم ترین فرد زندگی اش میافتاد. فردی که حال اورا از دست داده بود. نفس عمیقی کشید تا افکاری که باعث بدی حالش میشدند از خود دور کند و سپس به راه خود ادامه داد. چندان به طول نینجامید که اتومبیل سیلور رنگ، روبروی خانه ای روشن، که نسبتا همهچیزش سفید بود و از گل و گیاه پر شده بود توقف کرد.
از پشت دروازه، حیاط خانه به خوبی معلوم بود.
خود خانه، دیوارههای سفید رنگ داشت، با نورگیر های بزرگ و کنار حیاط اتاقکی نسبتا بزرک قرار داشت که تیکه های بزرگی از دیوارش، شیشه ای بود و بقیهاش مثل خود خانه، دیوارههای سفید رنگی از جنس بتن داشت. خود حیاط هم سرسبز و پر از گلو گیاه بود و پل های سنگی ای روی زمین، تا دمدر خانه کشیده شده بود.گوشه از خانه هم پارکینگی بود، که نمیشد داخلش را از آنجا دید و باید حتما واردش میشدی... لبته تا زمانی که درش بسته بود و از قضا، امروز درون پارکینگ، دو ماشین سیاه رنگ و مدل بالا قرار داشت و بلاجبار در باز مانده بود.
مرد میانسال، با دیدن دوماشین، که متعلق به مکنه ها بود، آهی کشید سرش را به آرامی روی فرمون ماشین کوبید. حال وجود دختر بچه را باید چگونه توضیح میداد؟
همه چیز درهم رفته و گیج کننده بود، و خبر بدتر این بود که همان لحظه، ماشین بنز زرد رنگی هم پشت سر اتومبیل مرد میانسال ایستاد... ماشینی که مرد، تازه پس از شنیدن صدای بوق، و صدای سلام پر انرژی یکی از بهترین دوستانش متوجه آن شد...... حال، واقعا ایده ای برای توضیح دختری که با شنیدن صدای بوق، از خواب پریده و هاج و واج به اطرافش نگاه میکرد، نداشت...
۳.۲k
۰۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.