ماه یخی پارت ۴۱
ماه یخی پارت ۴۱
از دید میکو
گذر زمان
الان ۲ روزی از مریضی چویا میگذره من از دیرد چندان حال خوبی ندارم فکنم از چویا مریض شدم سرمو گذاشتم روی میز که یهو چویا اومد تو
چویا : سلام میکو چان خوبی .............. چرا اینقدر بی حالی ( با خنده)
میکو : سلام ممنون خوبم نه چیزی نیست فقط یکم سرم درد میکنه
چویا : مطئنی که حالت خوبه اخه حرفات مثل همیشه نیست یکمم قرمز شدی نکنه تب کردی بزار ببینم .........واقعاااا تب کردییییییییی ( با داد)
میکو : یه تبه دیگه چیز مهمی نیست
چویا : یعنی چی یه تبه دیگه همین یه تب دیگه منو ۳ روز انداخت تو جام ( با عصبانیت )
میکو : من اصلا .....مریض ....نمی ...شم ....( ایشون خوابش برده )
از دید راوی
چویا وقتی دید میکو خوابش برده خنده مهربونی کرد و گفت
چویا : خوب بخوابی سنجاب کوچولو
چویا رفت و پیش میکو نشست
از دید میکو
وقتی چشمامو باز کردم چویا رو دیدم که داشت نگام میکرد یکم خجالت کشیدم
چویا : خوب خوابیدی سن ... او اه ..یعنی میکو چان
یعنی چی میخواست بگه
میکو : ام بله ممنون
چویا : میخوای بری خونه یکم استراحت کنی
میکو : نه من می خوام به پرونده هام برسم
چویا : اگه بخوای من برات انجام میدم
میکو : من می خوام پرونده هامو خودم انجام بدم ولی ممنون که به فکرمی
گذر زمان
الان یک ساعتی هست که که منو چویا هیچی نگفتیم
چویا : تو با کیا توی مافیا دوستی
میکو : ها ام هیگوچی اکوتاگاوا البته هر چند رفتار خوبی باهام نداره و باهام حرف نمیزنه ولی من بازم به عنوان دوست قبولش دارم
تانیزاکی تاچیهارا و گین و کویو سان و مهم تر از همه تو
چویا : اهاا😑خوب من دیگه برگردم سر کارم فعلا
گذر زمان روز تولد میکو
داشتم توی پارک با چویا راه میرفتم که یهو
میدونم بد جایی تمومش کردم 😈😈😈
از دید میکو
گذر زمان
الان ۲ روزی از مریضی چویا میگذره من از دیرد چندان حال خوبی ندارم فکنم از چویا مریض شدم سرمو گذاشتم روی میز که یهو چویا اومد تو
چویا : سلام میکو چان خوبی .............. چرا اینقدر بی حالی ( با خنده)
میکو : سلام ممنون خوبم نه چیزی نیست فقط یکم سرم درد میکنه
چویا : مطئنی که حالت خوبه اخه حرفات مثل همیشه نیست یکمم قرمز شدی نکنه تب کردی بزار ببینم .........واقعاااا تب کردییییییییی ( با داد)
میکو : یه تبه دیگه چیز مهمی نیست
چویا : یعنی چی یه تبه دیگه همین یه تب دیگه منو ۳ روز انداخت تو جام ( با عصبانیت )
میکو : من اصلا .....مریض ....نمی ...شم ....( ایشون خوابش برده )
از دید راوی
چویا وقتی دید میکو خوابش برده خنده مهربونی کرد و گفت
چویا : خوب بخوابی سنجاب کوچولو
چویا رفت و پیش میکو نشست
از دید میکو
وقتی چشمامو باز کردم چویا رو دیدم که داشت نگام میکرد یکم خجالت کشیدم
چویا : خوب خوابیدی سن ... او اه ..یعنی میکو چان
یعنی چی میخواست بگه
میکو : ام بله ممنون
چویا : میخوای بری خونه یکم استراحت کنی
میکو : نه من می خوام به پرونده هام برسم
چویا : اگه بخوای من برات انجام میدم
میکو : من می خوام پرونده هامو خودم انجام بدم ولی ممنون که به فکرمی
گذر زمان
الان یک ساعتی هست که که منو چویا هیچی نگفتیم
چویا : تو با کیا توی مافیا دوستی
میکو : ها ام هیگوچی اکوتاگاوا البته هر چند رفتار خوبی باهام نداره و باهام حرف نمیزنه ولی من بازم به عنوان دوست قبولش دارم
تانیزاکی تاچیهارا و گین و کویو سان و مهم تر از همه تو
چویا : اهاا😑خوب من دیگه برگردم سر کارم فعلا
گذر زمان روز تولد میکو
داشتم توی پارک با چویا راه میرفتم که یهو
میدونم بد جایی تمومش کردم 😈😈😈
۴.۶k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.