پارت۷۴ (خوش اومدی عزیزم)
ـ خيلي خب آبجي بزرگه قهر نکن حالا، ميام.
ـ پس منتظرتم ها.
ـ باشه.
قطع کردم و از جا بلند شدم. اول رفتم دستشويي و دست و صورتم و شستم، بعدم تند تند کارام و کردم و رفتم پايين. عزيز نبود و به جاش برام يادداشتي گذاشته و گفته بود که رفته خونه ي يکي از همسايه ها جلسه ي قرآن. من هم زير يادداشتش نوشتم که مي رم خونه ي آتوسا. کليد ماشين مامان و برداشتم و با خوشحالي از اين که کسي نيست بهم گير بده، سوار شدم و به سمت خونه ي آتوسا راه افتادم. دعا مي کردم فقط نيما نباشه، چون اصلا آمادگي رو به رو شدن باهاش و نداشتم. با گوشيم زنگ زدم به آتوسا و گفتم بياد در و باز کنه تا ماشين و ببرم تو. سريع پريد تو حياط و در و باز کرد. وقتي از ماشين پياده مي شدم گفت:
ـ فسقلي رانندگيتم روز به روز داره بهتر مي شه ها!
يکي از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
ـ ما اينيم ديگه. فقط کاش بابا هم اين و مي فهميد و براي يه ساعت دور زدن با اين ابو قراضه، اين قدر به من گير، اونم از نوع چهار پخش نمي داد!
آتوسا خنديد و گفت:
ـ بيا برو تو زلزله. اين قدر از باباي من بد نگو. اين قدر که بابا تو رو دوست داره، من و دوست نداره.
زير لبي گفتم:
ـ معلومه!
و رفتم تو. آتوسا تند تند جلوم انواع و اقسام وسايل پذيرايي رو چيد و خودش هم نشست کنارم. در حالي خودم رو باد مي زدم گفتم:
ـ چته آتوسا؟ باز کارت به من گير کرده؟!
ـ حيف من! حيف من که اين قدر هواي تو رو دارم. کيه که بفهمه؟
ـ بگو ديگه خفه ام کردي.
ـ يه چيزي بخور حالا.
ـ نه بگو مي خوام زود برم بلکه بتونم يه دوري هم با شبنم و بنفشه بزنم.
ـ کشتي توام خودت و با اين دو تا دوستات.
ـ ديگه اين دو تا دوست و به من ببينين!
ـ خب بابا! بداخلاق.
ـ مي گي يا برم آتوسا؟
ـ راستش يه اتفاقي افتاده که...
با شادي گفتم:
ـ حامله اي؟!
آتوسا چپ چپ نگام کرد و من ناليدم:
ـ بازم نه؟ بميري آتوسا، من مي ميرم و کسي بهم نمي گه خاله.
ـ مي ذاري حرفم و بزنم يا نه؟
ـ بفرماييد بانو.
ـ نويد و مي شناسي؟
ـ نويد ديگه چه خريه؟
ـ خيلي بي تربيتي ترسا! روز به روزم داري بدتر مي شي.
ـ خيلي خب، بفرماييد ببينم نويد خان چه آقاي با شخصيت و آقــــايـــــي هستن؟
خنديد و گفت:
ـ مدير عامل شرکت ماني.
ـ هــــان، همون پسر هيزه!
ـ وا! کجاش هيزه بدبخت؟ پسر به اون ماهي!
ـ خب حالا که چي؟ چرا اين قدر تبليغش و مي کني؟
ـ آخه... از تو خوشش اومده!
با ناز گفتم:
ـ کيه که از من خوشش نياد؟
بعد يهو فهميدم چي گفته و گفتم:
ـ هان؟!
ـ بابا
ـ پس منتظرتم ها.
ـ باشه.
قطع کردم و از جا بلند شدم. اول رفتم دستشويي و دست و صورتم و شستم، بعدم تند تند کارام و کردم و رفتم پايين. عزيز نبود و به جاش برام يادداشتي گذاشته و گفته بود که رفته خونه ي يکي از همسايه ها جلسه ي قرآن. من هم زير يادداشتش نوشتم که مي رم خونه ي آتوسا. کليد ماشين مامان و برداشتم و با خوشحالي از اين که کسي نيست بهم گير بده، سوار شدم و به سمت خونه ي آتوسا راه افتادم. دعا مي کردم فقط نيما نباشه، چون اصلا آمادگي رو به رو شدن باهاش و نداشتم. با گوشيم زنگ زدم به آتوسا و گفتم بياد در و باز کنه تا ماشين و ببرم تو. سريع پريد تو حياط و در و باز کرد. وقتي از ماشين پياده مي شدم گفت:
ـ فسقلي رانندگيتم روز به روز داره بهتر مي شه ها!
يکي از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
ـ ما اينيم ديگه. فقط کاش بابا هم اين و مي فهميد و براي يه ساعت دور زدن با اين ابو قراضه، اين قدر به من گير، اونم از نوع چهار پخش نمي داد!
آتوسا خنديد و گفت:
ـ بيا برو تو زلزله. اين قدر از باباي من بد نگو. اين قدر که بابا تو رو دوست داره، من و دوست نداره.
زير لبي گفتم:
ـ معلومه!
و رفتم تو. آتوسا تند تند جلوم انواع و اقسام وسايل پذيرايي رو چيد و خودش هم نشست کنارم. در حالي خودم رو باد مي زدم گفتم:
ـ چته آتوسا؟ باز کارت به من گير کرده؟!
ـ حيف من! حيف من که اين قدر هواي تو رو دارم. کيه که بفهمه؟
ـ بگو ديگه خفه ام کردي.
ـ يه چيزي بخور حالا.
ـ نه بگو مي خوام زود برم بلکه بتونم يه دوري هم با شبنم و بنفشه بزنم.
ـ کشتي توام خودت و با اين دو تا دوستات.
ـ ديگه اين دو تا دوست و به من ببينين!
ـ خب بابا! بداخلاق.
ـ مي گي يا برم آتوسا؟
ـ راستش يه اتفاقي افتاده که...
با شادي گفتم:
ـ حامله اي؟!
آتوسا چپ چپ نگام کرد و من ناليدم:
ـ بازم نه؟ بميري آتوسا، من مي ميرم و کسي بهم نمي گه خاله.
ـ مي ذاري حرفم و بزنم يا نه؟
ـ بفرماييد بانو.
ـ نويد و مي شناسي؟
ـ نويد ديگه چه خريه؟
ـ خيلي بي تربيتي ترسا! روز به روزم داري بدتر مي شي.
ـ خيلي خب، بفرماييد ببينم نويد خان چه آقاي با شخصيت و آقــــايـــــي هستن؟
خنديد و گفت:
ـ مدير عامل شرکت ماني.
ـ هــــان، همون پسر هيزه!
ـ وا! کجاش هيزه بدبخت؟ پسر به اون ماهي!
ـ خب حالا که چي؟ چرا اين قدر تبليغش و مي کني؟
ـ آخه... از تو خوشش اومده!
با ناز گفتم:
ـ کيه که از من خوشش نياد؟
بعد يهو فهميدم چي گفته و گفتم:
ـ هان؟!
ـ بابا
۱.۹k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.