پارت ۲۰ *My alpha*
چشم غره زدم و ادامه داد
"و اصلا این رفتارت درست نبود خیلی ناراحتش کردی"
"تو اینطوری فکر میکنی؟"
"تو دیوانه ای پسر ندیدی چطوری از اتاق بیرون رفت؟"
"میخوام بکشمت جویااا
"منم خیلی دوست دارم عزیزم.حالا ام یه چیزی بپوش این چه وضعشه اگه میتونی خودتم بشور بوی سکس میدی"
با نیشخند گفت و من چشمام درشت شد..
"خفه شو جویا"
شیطونیش گل کرده بود و ادامه داد
"چند بار باهاش سکس داشتی؟ببینم خشنه؟تو سکس با پاهات این کارو کرد؟"
قرمز شدم و داد زدم
"جویااااا فقط گمشو از این اتاق بیرونننن"
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
*داستان از نگاه تهیونگ
وقتی از اتاق بیرون زدم تصمیم گرفتم همراه فرمانده پک یا بهتره بگم پدر سولمین به دیدن الفای پک ماه طلایی بریم و بررسی کنیم که مشکلشون چی بود و واسه چی ازمون کمک خواستنن.
.
.
.
.
.
.
.
وقتی برگشتم به پک همه جا ساکت بود و فقط چند تا بتا و الفایی که قرار بود امشب نگهبانی بدن جلو ساختمون دیده میشدن و بقیه داخل اتاقشون خواب بودن..نمیخوام برگردم به اتاقم وسولمین با دیدنم دوباره حالش بد بشه.
وقتی به در اتاقم رسیدم دل شوره بدی گرفتم چون یک لحظه این فکر به ذهنم رسید که اگه اون فرار کرده باشه چی.ولی وقتی در اتاقم رو باز کردم و سولمین رو دیدم که رو تخت خوابیده خیالم جمع شد و قلبم اروم گرفت.یکم که توجه ام رو به غیر ازسولمین به اطرافش دادم تازه متوجه شدم که اون سینی بزرگ که غذا ها داخلش بود روی تخت بود و جویا هم پایین پای سولمین کنار سینی خوابیده..این چه دیوونگیی؟
اون دوتا مثل دوتا بچه میمونن که به هیچ وجه نباید تنها باشن وگرنه همه جا رو به گند میکشن.اونا نباید با غذا روی تخت باشن..نه لااقل جویا نباید نزدیک سولمینروی تخت خوابیده باشه.
وقتی لباس بزرگ خودم رو تو تن سولمین دیدم خیالم جمع شد که برهنه نیست.
به طرف کمدم قدم برداشتم و از داخل کشو حوله ای رو برداشتم و وارد حموم شدم.اب گرم الان خیلی کمکم میکنه.
چطور بود؟
"و اصلا این رفتارت درست نبود خیلی ناراحتش کردی"
"تو اینطوری فکر میکنی؟"
"تو دیوانه ای پسر ندیدی چطوری از اتاق بیرون رفت؟"
"میخوام بکشمت جویااا
"منم خیلی دوست دارم عزیزم.حالا ام یه چیزی بپوش این چه وضعشه اگه میتونی خودتم بشور بوی سکس میدی"
با نیشخند گفت و من چشمام درشت شد..
"خفه شو جویا"
شیطونیش گل کرده بود و ادامه داد
"چند بار باهاش سکس داشتی؟ببینم خشنه؟تو سکس با پاهات این کارو کرد؟"
قرمز شدم و داد زدم
"جویااااا فقط گمشو از این اتاق بیرونننن"
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
*داستان از نگاه تهیونگ
وقتی از اتاق بیرون زدم تصمیم گرفتم همراه فرمانده پک یا بهتره بگم پدر سولمین به دیدن الفای پک ماه طلایی بریم و بررسی کنیم که مشکلشون چی بود و واسه چی ازمون کمک خواستنن.
.
.
.
.
.
.
.
وقتی برگشتم به پک همه جا ساکت بود و فقط چند تا بتا و الفایی که قرار بود امشب نگهبانی بدن جلو ساختمون دیده میشدن و بقیه داخل اتاقشون خواب بودن..نمیخوام برگردم به اتاقم وسولمین با دیدنم دوباره حالش بد بشه.
وقتی به در اتاقم رسیدم دل شوره بدی گرفتم چون یک لحظه این فکر به ذهنم رسید که اگه اون فرار کرده باشه چی.ولی وقتی در اتاقم رو باز کردم و سولمین رو دیدم که رو تخت خوابیده خیالم جمع شد و قلبم اروم گرفت.یکم که توجه ام رو به غیر ازسولمین به اطرافش دادم تازه متوجه شدم که اون سینی بزرگ که غذا ها داخلش بود روی تخت بود و جویا هم پایین پای سولمین کنار سینی خوابیده..این چه دیوونگیی؟
اون دوتا مثل دوتا بچه میمونن که به هیچ وجه نباید تنها باشن وگرنه همه جا رو به گند میکشن.اونا نباید با غذا روی تخت باشن..نه لااقل جویا نباید نزدیک سولمینروی تخت خوابیده باشه.
وقتی لباس بزرگ خودم رو تو تن سولمین دیدم خیالم جمع شد که برهنه نیست.
به طرف کمدم قدم برداشتم و از داخل کشو حوله ای رو برداشتم و وارد حموم شدم.اب گرم الان خیلی کمکم میکنه.
چطور بود؟
۴۷.۹k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.