رمان عشق ابدی پارت ۸
#شادی
صبح از نگرانی بخاطر سمانه داشتم میمردم من اینهمه بهش زنگ زدم یعنی گوشیشو نگاه نکرده ؟؟؟؟!!! چرا یعنی چی ؟؟؟؟
صبح وقتی وارد بیمارستان شدم سمانه رو دیدم که داره میره سمت اتاقش من هم دنبالش دویدم اما یهو خانوم برزگری از پشتم صدا کرد. گفتم : بله ؟!
+ خانوم سعادت کجا داری میری ؟! بیا اینجا این دندون رو پر کن
گند بزنن تو این شانس اه اه ............ 😢😢😢😢😑😑😑😑
رفتم دندون رو پر کردم نزدیک ۱ یا ۱ و نیم ساعت طول کشید. وقتی کارم تموم شد خیلی عصبانی بودم از دست سمانه گوشیمو گرفتم دستمو با حرص داشتم توی اینستا میچرخیدم و میرفتم سمت اتاق سمانه. خیلی عصبانی بود فقط تند تند داشتم راه میرفتم و سرم تو گوشی بود. یهو دیدم خورد به ی نفر. سرمو بلند کردم......... یهو با دوتا چشمای عسلی روبه رو شدم 😨😨 این چشا خیلی برام آشنا بود............ آره ......... آره درسته .......... من خوردم به فواد...... با وحشت داشتم نگاش میکردم .....اونم همینجوری با تعجب بهم خیره شده بود......... من خواب بودم یا بیدار ........... یهو فواد گفت : ببخشید و راهشو کج کرد و رفت منم دور شدنشو نگاه میکردم........ یعنی واقعا من بودم که رفتم تو شکم فواد ........ واقعا من بودم ؟؟؟؟؛!!!!!!! فواد تند تند از خجالت داشت دور میشد انقدر دور شد تا از دید من خارج شد. به دور و بر خودم نگاه کردم که چشمم خورد به احسان ......... احسان همینجوری با ترس و تعجب داشت نگام میکرد..... اون لحظه فقط می خواستم زمین دهنشو باز کنه برم توی زمین. هیچی به هیچکس نگفتم و فقط اروم آروم قدم برداشتم سمت اتاق سمانه. وقتی نزدیک در بودم در باز شد و حسین از اتاق اومد بیرون. خشکم زد. حسین ی سلام داد و رفت پایین سمت درب خروجی فقط الان میخواستم سمانه رو بکشم........... یعنی سمانه میدونسته حسین و فواد میان اینجا و به من خبر نداده ؟؟؟!!!!!!! در رو وحشیانه باز کردمو صدامو بردم بالا و با داد گفتم : فکر نمی کردم انقد ادم بدی باشی فکر نمی کردم با من اینجوری کنی.......... خاک تو سر من کنن که دوستی مثل تو انتخاب کردم ........ برات متاسفم سمانه ......... دیگه واقعا برات متاسفم 😤😬😤😬😤😬 توی همین لحظه گریه ام گرفت و از اتاق اومدم بیرون. تا ی قدم دور شدم سمانه از پشت منو کشید توی اتاق و در رو بست. بهش گفتم : چته چرا اینجوری میکنی .......... در رو باز کن میخوام برم ........ میگم باز کن !!!!!!!!😬
+ تو هیچ جا نمیری تا حرفای من تموم شه فهمیدی؟؟؟؟!!!!!!
_ بسه بابا ولم کن من با تو هیچ حرفی ندارم.
+ اما من حرف دارم
_ ولی من نمیخوام بشنوم ......... اصن چی داری بگی !؟ هان ؟؟؟ چی داری بگی ؟؟ اصن بگو الان میشنوم 😬😬😬😬😬
🍁{ منتظر نظراتتون هستم ............. منتظر پارت ۹ باشید }🍁
#ایوان #شبنم #رمان
#تکست_خاص #عاشقانه #love #تکست_ناب #عشق #تنهایی #دخترونه #عکس_نوشته #عشقولانه #عکس_پروفایل #پروفایل
صبح از نگرانی بخاطر سمانه داشتم میمردم من اینهمه بهش زنگ زدم یعنی گوشیشو نگاه نکرده ؟؟؟؟!!! چرا یعنی چی ؟؟؟؟
صبح وقتی وارد بیمارستان شدم سمانه رو دیدم که داره میره سمت اتاقش من هم دنبالش دویدم اما یهو خانوم برزگری از پشتم صدا کرد. گفتم : بله ؟!
+ خانوم سعادت کجا داری میری ؟! بیا اینجا این دندون رو پر کن
گند بزنن تو این شانس اه اه ............ 😢😢😢😢😑😑😑😑
رفتم دندون رو پر کردم نزدیک ۱ یا ۱ و نیم ساعت طول کشید. وقتی کارم تموم شد خیلی عصبانی بودم از دست سمانه گوشیمو گرفتم دستمو با حرص داشتم توی اینستا میچرخیدم و میرفتم سمت اتاق سمانه. خیلی عصبانی بود فقط تند تند داشتم راه میرفتم و سرم تو گوشی بود. یهو دیدم خورد به ی نفر. سرمو بلند کردم......... یهو با دوتا چشمای عسلی روبه رو شدم 😨😨 این چشا خیلی برام آشنا بود............ آره ......... آره درسته .......... من خوردم به فواد...... با وحشت داشتم نگاش میکردم .....اونم همینجوری با تعجب بهم خیره شده بود......... من خواب بودم یا بیدار ........... یهو فواد گفت : ببخشید و راهشو کج کرد و رفت منم دور شدنشو نگاه میکردم........ یعنی واقعا من بودم که رفتم تو شکم فواد ........ واقعا من بودم ؟؟؟؟؛!!!!!!! فواد تند تند از خجالت داشت دور میشد انقدر دور شد تا از دید من خارج شد. به دور و بر خودم نگاه کردم که چشمم خورد به احسان ......... احسان همینجوری با ترس و تعجب داشت نگام میکرد..... اون لحظه فقط می خواستم زمین دهنشو باز کنه برم توی زمین. هیچی به هیچکس نگفتم و فقط اروم آروم قدم برداشتم سمت اتاق سمانه. وقتی نزدیک در بودم در باز شد و حسین از اتاق اومد بیرون. خشکم زد. حسین ی سلام داد و رفت پایین سمت درب خروجی فقط الان میخواستم سمانه رو بکشم........... یعنی سمانه میدونسته حسین و فواد میان اینجا و به من خبر نداده ؟؟؟!!!!!!! در رو وحشیانه باز کردمو صدامو بردم بالا و با داد گفتم : فکر نمی کردم انقد ادم بدی باشی فکر نمی کردم با من اینجوری کنی.......... خاک تو سر من کنن که دوستی مثل تو انتخاب کردم ........ برات متاسفم سمانه ......... دیگه واقعا برات متاسفم 😤😬😤😬😤😬 توی همین لحظه گریه ام گرفت و از اتاق اومدم بیرون. تا ی قدم دور شدم سمانه از پشت منو کشید توی اتاق و در رو بست. بهش گفتم : چته چرا اینجوری میکنی .......... در رو باز کن میخوام برم ........ میگم باز کن !!!!!!!!😬
+ تو هیچ جا نمیری تا حرفای من تموم شه فهمیدی؟؟؟؟!!!!!!
_ بسه بابا ولم کن من با تو هیچ حرفی ندارم.
+ اما من حرف دارم
_ ولی من نمیخوام بشنوم ......... اصن چی داری بگی !؟ هان ؟؟؟ چی داری بگی ؟؟ اصن بگو الان میشنوم 😬😬😬😬😬
🍁{ منتظر نظراتتون هستم ............. منتظر پارت ۹ باشید }🍁
#ایوان #شبنم #رمان
#تکست_خاص #عاشقانه #love #تکست_ناب #عشق #تنهایی #دخترونه #عکس_نوشته #عشقولانه #عکس_پروفایل #پروفایل
۱۵.۷k
۲۱ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.