وانشات خونآشامی~.... ~آشنایی خونین~..... ~pt8
افتادی رو تخت
دراز کشیده عقب عقب رفتی
که رسیدی به بالشت ها
اومد و روت خیمه زد
دستاتو محک گرف
و لبشو گذاش رو لبت
و کم کم رف سمت گردنت
میمکید
و ناله میکردی
که دندون های تیزش رو تو ترقوه ات فرو کرد که ناله بلندی کردی
داش خون میومد ازش
و خونتو میمکید
و حتی نمیتونستی تکون بخوری و فقط ناله میکردی
و همینطورتا ساعت ۵:۳٠شب ادامه داش و کنارت مثل خرس خابید
احساس کثیفی میکردی
گردنت که خونتو مکیده بود
زیر دلت به خاطر ضربه های محکمش درد میکرد
و نمیتونستی بخابی رفتی حموم و وان رو پر اب کردی تا هم زیر دلت خوب شه هم احساس کثیفی هم نکنی دیه
تو وان بودی که چشمت با پنجره سقف افتاده و ستاره ها توش دیده میشدن
باخودت گفتی پس بالاش هیچی نیس و بهترین راه واسع فراره ولی خعلی خطرناک بود به هرحال..
*همین روال هر روز ادامه داش. صبحونه میخورد میرفت بعدازظهر واسه ناهار میومد. میرف. شام دوباره میومد و شب هم...کلا تو اتاق زندانی بودی...و تصمیم گرفته بودی باهاش لجبازی نکنی. و بهش اهمیت ندی*
نشسته بودی
و داشتی بهش نگاه میکردی که داش میرف وقتی رف درو پشت سرش نبند
از خشحالی نمیدونستی چیکار کنی رفتی درو تا اخرش بردی ولی نزاشتی بسته بشه که کسی متوجه باز بودنش نشه
کمی بعد که کسی از راه رو رد نشد رفتی بیرون گم گور کننده بود نمیدونستی باید از کجا بری
داشی میرفتی که یه در خیلی بلندوبزرگ دیدی که دونگهبان جلوش وایسادن
خودتو پشت یه ستون نزدیکشون قایم کردی به حرف زدنشون گوش میدادی
": بریم غذا بخوریم
': تو برو بخور من بعدش میام
": نه بیا باهم بریم.. کی میاد اینجا اصلا
': اخه بهم گفتن نباید اینجارو تنها بزاریم
": بابا من این همه سال نگهبان اینجام همیشه اینکارو میکنم بیا بریم
': باشه.. حداقل درو قفل کنیم
": نه نه بیا بریم
و رفتن
بعد چند ثانیه رفتنشون رفتی داخل
خیلیییی بزرگ بود
یه کتابخونه بود
ا.ت: مگه کتابخونه چیه که نگهبان میذارن واسش
داشتی میچرخیدی توش
که یه کتابی جلب توجهت قرار گرف که مخصوص نگهداری شده بود
و اون بالاها بود
نرده بونو کشوندی سمتش و رفتی بالا ازش
کتابو برداشتی که لبه کناری جای نگهداریش تیز بود که دستتو برید و کتاب تو دستت خونی شد
ترسیدی و کتاب از دستت افتاد
رفتی پایین
صفحه های کتاب باز شده بود و اون نقطه هایی که خونی نشده بودن خالی و اونایی که خونی شده بودن متنش دیده میشد
به صفحه اولش نگا کردی که نوشته بود
چطور یک انسان رو خوناشام
چطور یه خوناشام رو انسان کنیم
ا.ت: واییی یعنی من الان میتونم اونو انسان کنم
خیلی خوشحال شده بودی
و به اول صفحه ها خونتو میریختی که نگا کنی چی نوشتن که بخش تبدیل خوناشام به انسان رو پیدا کردی
سخت بود ولی تقریبا به درد خون دراومدن عادت کرده بودی
دراز کشیده عقب عقب رفتی
که رسیدی به بالشت ها
اومد و روت خیمه زد
دستاتو محک گرف
و لبشو گذاش رو لبت
و کم کم رف سمت گردنت
میمکید
و ناله میکردی
که دندون های تیزش رو تو ترقوه ات فرو کرد که ناله بلندی کردی
داش خون میومد ازش
و خونتو میمکید
و حتی نمیتونستی تکون بخوری و فقط ناله میکردی
و همینطورتا ساعت ۵:۳٠شب ادامه داش و کنارت مثل خرس خابید
احساس کثیفی میکردی
گردنت که خونتو مکیده بود
زیر دلت به خاطر ضربه های محکمش درد میکرد
و نمیتونستی بخابی رفتی حموم و وان رو پر اب کردی تا هم زیر دلت خوب شه هم احساس کثیفی هم نکنی دیه
تو وان بودی که چشمت با پنجره سقف افتاده و ستاره ها توش دیده میشدن
باخودت گفتی پس بالاش هیچی نیس و بهترین راه واسع فراره ولی خعلی خطرناک بود به هرحال..
*همین روال هر روز ادامه داش. صبحونه میخورد میرفت بعدازظهر واسه ناهار میومد. میرف. شام دوباره میومد و شب هم...کلا تو اتاق زندانی بودی...و تصمیم گرفته بودی باهاش لجبازی نکنی. و بهش اهمیت ندی*
نشسته بودی
و داشتی بهش نگاه میکردی که داش میرف وقتی رف درو پشت سرش نبند
از خشحالی نمیدونستی چیکار کنی رفتی درو تا اخرش بردی ولی نزاشتی بسته بشه که کسی متوجه باز بودنش نشه
کمی بعد که کسی از راه رو رد نشد رفتی بیرون گم گور کننده بود نمیدونستی باید از کجا بری
داشی میرفتی که یه در خیلی بلندوبزرگ دیدی که دونگهبان جلوش وایسادن
خودتو پشت یه ستون نزدیکشون قایم کردی به حرف زدنشون گوش میدادی
": بریم غذا بخوریم
': تو برو بخور من بعدش میام
": نه بیا باهم بریم.. کی میاد اینجا اصلا
': اخه بهم گفتن نباید اینجارو تنها بزاریم
": بابا من این همه سال نگهبان اینجام همیشه اینکارو میکنم بیا بریم
': باشه.. حداقل درو قفل کنیم
": نه نه بیا بریم
و رفتن
بعد چند ثانیه رفتنشون رفتی داخل
خیلیییی بزرگ بود
یه کتابخونه بود
ا.ت: مگه کتابخونه چیه که نگهبان میذارن واسش
داشتی میچرخیدی توش
که یه کتابی جلب توجهت قرار گرف که مخصوص نگهداری شده بود
و اون بالاها بود
نرده بونو کشوندی سمتش و رفتی بالا ازش
کتابو برداشتی که لبه کناری جای نگهداریش تیز بود که دستتو برید و کتاب تو دستت خونی شد
ترسیدی و کتاب از دستت افتاد
رفتی پایین
صفحه های کتاب باز شده بود و اون نقطه هایی که خونی نشده بودن خالی و اونایی که خونی شده بودن متنش دیده میشد
به صفحه اولش نگا کردی که نوشته بود
چطور یک انسان رو خوناشام
چطور یه خوناشام رو انسان کنیم
ا.ت: واییی یعنی من الان میتونم اونو انسان کنم
خیلی خوشحال شده بودی
و به اول صفحه ها خونتو میریختی که نگا کنی چی نوشتن که بخش تبدیل خوناشام به انسان رو پیدا کردی
سخت بود ولی تقریبا به درد خون دراومدن عادت کرده بودی
۱۰۳.۰k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.