*پارت سوم*
+پسره ی عوضی با خودت چی فکر کردی؟
-فکرای قشنگ....که شاید به نفعت نباشه !
از کوره در رفتم با دستم کل وسایل روی میزو ریختم پایین که باعث
شد توجه خدمتکارا بهمون جلب شه .
+یه بارم گفتم کور خوندی من رام بشو نیستم !
با ارامش از جاش بلند شد اومد وایساد جلوم .
-اینجا کجاست ؟
+جهنم
خندید .
-افرین درست گفتی اگه اونی که میخوام نشی برات میشه جهنم میتونی
امتحان کنی
این دفعه من خندیدم .
+پس از الان بدون نمیشم
-خواهیم دید !
و راهشو کشیدو رفت وقتی داشت دور میشد صداشو شنیدم :
-بهت سه روز فرصت میدم نهایت لذتو تو این سه روز ببر چون اگه
بعدش باهام راه نیومدی اینجا از جهنم هم برات بدتر میشه !
صداش تو سرم میپیچید...سه روز فرصت داری....
شخص سوم :
ا/ت تو این سه روز خیلی کم یونگیو دید بار ها فکر فرار میکرد اما با
وجود اون همه نگهبان و خدمتکار شدنی بود ؟ به هیون کی لعنت
میفرستاد و اشک میریخت . با اینکه یونگی باهاش کاری نداشت اما
میترسید از سه روز بعد هراس داشت...و امشب دقیقا پایان مهلتی بود که بهش داده بود . مهلتی که دلیلشو نفهمیده بود . شب شده بود روی تخت دراز کشیده بود و چشاشو بسته بود که با نوازش های یه نفر
روی صورتش از جا پرید یونگی نیمه لخت کنارش دراز کشیده بود و داشت لمسش میکرد ازش فاصله گرفت.
-هی چرا فرار میکنی
ا/ت از شدت ترس صداش در نمیومد و بدنش میلرزید .
یونگی صورتشو نزدیک صورت ا/ت کرد و لباشو رو لبای ا/ ت گذاشت ولی
ا/ت صورتشو کج کرد . یونگی عصبانی شد و با دستاش صورت ا/ت رو اسیر کرد و لباشو رو لبای ا/ت گذاشت.دختر بیچاره در حال لرزش بود و رنگش کامل پریده بود. لباش رنگ گچ دیوار شده بود.
اون خیلی پاک و معصوم بود. یونگی که تو اون وضع دیدتش دلش به
حالش سوخت. ازش جدا شد و نشست رو تخت.
-چرا ازم میترسی؟ از من بدت میاد؟
ا/ت:
خیلی ترسیده بودم. نمیخواستم اتفاقی بیوفته. بدنم یخ کرده بود ولی
داشتم عرق میکردم . ازم جدا شد و نشست رو تخت. با اون سوالش
نگاش کردم. یه لحظه چشام تو چشاش قفل شد. انگار نمیتونستم
چشمامو ازشون بردارم. من واقعا ازش بدم نمیومد. اون خیلی خوش
تیپ بود. ولی خیلی سرد بود و همش تو بار بود و من از این جور
مردها اصن خوشم نمیاد.
ولی خب با کاراش ازش میترسیدم. نمیخواستم مثل برده باهام رفتار
شه. پس سکوت کردم. هیچی نگفتم.
..........+
-چرا جواب نمیدی؟ ببینمت. چرا رنگت پریده؟
اومد سمتم و بغلم کرد. ولی من همچنان سرم پایین بود
-ببخشید.لطفا منو ببخش. زیاده روی کردم.
-فکرای قشنگ....که شاید به نفعت نباشه !
از کوره در رفتم با دستم کل وسایل روی میزو ریختم پایین که باعث
شد توجه خدمتکارا بهمون جلب شه .
+یه بارم گفتم کور خوندی من رام بشو نیستم !
با ارامش از جاش بلند شد اومد وایساد جلوم .
-اینجا کجاست ؟
+جهنم
خندید .
-افرین درست گفتی اگه اونی که میخوام نشی برات میشه جهنم میتونی
امتحان کنی
این دفعه من خندیدم .
+پس از الان بدون نمیشم
-خواهیم دید !
و راهشو کشیدو رفت وقتی داشت دور میشد صداشو شنیدم :
-بهت سه روز فرصت میدم نهایت لذتو تو این سه روز ببر چون اگه
بعدش باهام راه نیومدی اینجا از جهنم هم برات بدتر میشه !
صداش تو سرم میپیچید...سه روز فرصت داری....
شخص سوم :
ا/ت تو این سه روز خیلی کم یونگیو دید بار ها فکر فرار میکرد اما با
وجود اون همه نگهبان و خدمتکار شدنی بود ؟ به هیون کی لعنت
میفرستاد و اشک میریخت . با اینکه یونگی باهاش کاری نداشت اما
میترسید از سه روز بعد هراس داشت...و امشب دقیقا پایان مهلتی بود که بهش داده بود . مهلتی که دلیلشو نفهمیده بود . شب شده بود روی تخت دراز کشیده بود و چشاشو بسته بود که با نوازش های یه نفر
روی صورتش از جا پرید یونگی نیمه لخت کنارش دراز کشیده بود و داشت لمسش میکرد ازش فاصله گرفت.
-هی چرا فرار میکنی
ا/ت از شدت ترس صداش در نمیومد و بدنش میلرزید .
یونگی صورتشو نزدیک صورت ا/ت کرد و لباشو رو لبای ا/ ت گذاشت ولی
ا/ت صورتشو کج کرد . یونگی عصبانی شد و با دستاش صورت ا/ت رو اسیر کرد و لباشو رو لبای ا/ت گذاشت.دختر بیچاره در حال لرزش بود و رنگش کامل پریده بود. لباش رنگ گچ دیوار شده بود.
اون خیلی پاک و معصوم بود. یونگی که تو اون وضع دیدتش دلش به
حالش سوخت. ازش جدا شد و نشست رو تخت.
-چرا ازم میترسی؟ از من بدت میاد؟
ا/ت:
خیلی ترسیده بودم. نمیخواستم اتفاقی بیوفته. بدنم یخ کرده بود ولی
داشتم عرق میکردم . ازم جدا شد و نشست رو تخت. با اون سوالش
نگاش کردم. یه لحظه چشام تو چشاش قفل شد. انگار نمیتونستم
چشمامو ازشون بردارم. من واقعا ازش بدم نمیومد. اون خیلی خوش
تیپ بود. ولی خیلی سرد بود و همش تو بار بود و من از این جور
مردها اصن خوشم نمیاد.
ولی خب با کاراش ازش میترسیدم. نمیخواستم مثل برده باهام رفتار
شه. پس سکوت کردم. هیچی نگفتم.
..........+
-چرا جواب نمیدی؟ ببینمت. چرا رنگت پریده؟
اومد سمتم و بغلم کرد. ولی من همچنان سرم پایین بود
-ببخشید.لطفا منو ببخش. زیاده روی کردم.
۱۷.۴k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.