فن فیک
فن فیک
#دختر_عمارت
•پارت 2
•برای پارت بعد 20 لایک
_کانزوکه :
آئویی-سان! راجع به اون پسر...گنیا شینازوگاوا ! چیزی میدونی؟
_آئویی :
«کاملا متعجب میشه چون خیلی کم پیش میاد کانزوکه اینطوری صحبت کنه ، با تعجب آب دهنش رو قورت میده و شروع به صحبت میکنه»:
عا، راستش،فقط میدونم که برادر کوچیکتره هاشیرای باد،شینازوگاوا سانمی عه...و اینکه ۱۶ سال سن داره...همین! شاید برات سوال باشه چرا اطلاع زیادی ازش نداریم، دلیلش اینه که، اون از جنس مخالفش و یا بقیه کمی خجالت میکشه! و زیاد با ما حرف نمیزنه، و بیشتر مواقع برایه بهبودش و مراقبت از اون، تویه عمارت پروانه حضور پیدا میکنه و برخی مواقع توسط هاشیرای حشره، شینوبو کوچو بهبود پیدا میکنه!...
_کانزوکه :
«دست های آئویی رو ول میکنه و با حالت متفکرانه کمی عقب میاد»:
هوم،که اینطور...ممنون بابت اطلاعات، آئویی-سان!
*(به افق خیره میشه...غرق در افکارش با خودش حرف میزنه و آئویی رو فراموش میکنه):
گنیا..."رژ گونه ای روی چهره اش نقش بسته"
+آئویی:
«لبخندی میزنه و از پشت دستش رو رویه شانه کانزوکه میگذاره»؛
کانزوکه،چان...؟!
میتونم بپرسم چرا در مورد، گنیا...ازم سوال کردی؟
«کانزوکه با قیافه همیشگیش نفس عمیقی میکشه و همچنان گونه هاش سرخه»: خ-خب...بهتره از کسانی ک م-مراقب میکنیم اطلاع بیشتری داشته باشیم...!
•راوی:
ساعتی پس از صحبت کردن و...آئویی و کانزوکه جدا میشن، آئویی مثل همیشه به پهن کردن ملافه ها میپردازه و اینجا کانزوکه رو داشتیم که متوجه نبود چه احساسی داره،شاید بهتر بود بره و یک سری به بقیه بزنه و از حالشون باخبر بشه! اینطور نیست؟ پس:
به آشپزخونه عمارت میره و سعی میکنه با درست یه چایی خوشمزه برای گنیا ، با بهونه ای دوباره اون رو ببینه...
(بعد از گذشت چند دقیقه کانزوکه یک سینی که داخلش دوتا لیوان چایی بود رو در دستش گرفته و به سمت اتاق بیمار ها راه میوفته)
«وقتی وارد اتاق شد،تک سرفه ای میکنه»:
"سلفه"براتون چایی آوردم...! خب واستون خوبه...به هرحال بهتون باید رسیدگی بشه!...بخورید...
_تانجیرو :
بله...ممنونم! کانزوکه،سان...!
_کانزوکه :
خ-خواهش میکنم...
«تانجیرو کاملا متعجب میشه چون هیچوقت ندیده بود کانزوکه این قدر خوش برخورد رفتار کنه»
«کانزوکه درحالی که لبخندی محوی رو توی صورتش دیده میشه، کنار تخت گنیا میشینه و با لحن آرومی شروع به صحبت میکنه»:
خب...گنیا...وضعیت جسمیت...چطوره؟
_گنیا :
«بلاخره تلاش میکنه یکم خجالتش رو کنار بذاره و ارتباط برقرار کنه، بعد از مکث کوتاهی تک سرفه ای میکنه و میگه»:
م-ممنونم...من،خوبم...
_کانزوکه :
«لبخند ملیحی میزنه و به آرومی سر گنیا رو با محبت ناز میکنه»:
این ، خیلی خوبه...امیدوارم هر روز بهتر و بهتر بشی!
ادامه دارد...
#دختر_عمارت
•پارت 2
•برای پارت بعد 20 لایک
_کانزوکه :
آئویی-سان! راجع به اون پسر...گنیا شینازوگاوا ! چیزی میدونی؟
_آئویی :
«کاملا متعجب میشه چون خیلی کم پیش میاد کانزوکه اینطوری صحبت کنه ، با تعجب آب دهنش رو قورت میده و شروع به صحبت میکنه»:
عا، راستش،فقط میدونم که برادر کوچیکتره هاشیرای باد،شینازوگاوا سانمی عه...و اینکه ۱۶ سال سن داره...همین! شاید برات سوال باشه چرا اطلاع زیادی ازش نداریم، دلیلش اینه که، اون از جنس مخالفش و یا بقیه کمی خجالت میکشه! و زیاد با ما حرف نمیزنه، و بیشتر مواقع برایه بهبودش و مراقبت از اون، تویه عمارت پروانه حضور پیدا میکنه و برخی مواقع توسط هاشیرای حشره، شینوبو کوچو بهبود پیدا میکنه!...
_کانزوکه :
«دست های آئویی رو ول میکنه و با حالت متفکرانه کمی عقب میاد»:
هوم،که اینطور...ممنون بابت اطلاعات، آئویی-سان!
*(به افق خیره میشه...غرق در افکارش با خودش حرف میزنه و آئویی رو فراموش میکنه):
گنیا..."رژ گونه ای روی چهره اش نقش بسته"
+آئویی:
«لبخندی میزنه و از پشت دستش رو رویه شانه کانزوکه میگذاره»؛
کانزوکه،چان...؟!
میتونم بپرسم چرا در مورد، گنیا...ازم سوال کردی؟
«کانزوکه با قیافه همیشگیش نفس عمیقی میکشه و همچنان گونه هاش سرخه»: خ-خب...بهتره از کسانی ک م-مراقب میکنیم اطلاع بیشتری داشته باشیم...!
•راوی:
ساعتی پس از صحبت کردن و...آئویی و کانزوکه جدا میشن، آئویی مثل همیشه به پهن کردن ملافه ها میپردازه و اینجا کانزوکه رو داشتیم که متوجه نبود چه احساسی داره،شاید بهتر بود بره و یک سری به بقیه بزنه و از حالشون باخبر بشه! اینطور نیست؟ پس:
به آشپزخونه عمارت میره و سعی میکنه با درست یه چایی خوشمزه برای گنیا ، با بهونه ای دوباره اون رو ببینه...
(بعد از گذشت چند دقیقه کانزوکه یک سینی که داخلش دوتا لیوان چایی بود رو در دستش گرفته و به سمت اتاق بیمار ها راه میوفته)
«وقتی وارد اتاق شد،تک سرفه ای میکنه»:
"سلفه"براتون چایی آوردم...! خب واستون خوبه...به هرحال بهتون باید رسیدگی بشه!...بخورید...
_تانجیرو :
بله...ممنونم! کانزوکه،سان...!
_کانزوکه :
خ-خواهش میکنم...
«تانجیرو کاملا متعجب میشه چون هیچوقت ندیده بود کانزوکه این قدر خوش برخورد رفتار کنه»
«کانزوکه درحالی که لبخندی محوی رو توی صورتش دیده میشه، کنار تخت گنیا میشینه و با لحن آرومی شروع به صحبت میکنه»:
خب...گنیا...وضعیت جسمیت...چطوره؟
_گنیا :
«بلاخره تلاش میکنه یکم خجالتش رو کنار بذاره و ارتباط برقرار کنه، بعد از مکث کوتاهی تک سرفه ای میکنه و میگه»:
م-ممنونم...من،خوبم...
_کانزوکه :
«لبخند ملیحی میزنه و به آرومی سر گنیا رو با محبت ناز میکنه»:
این ، خیلی خوبه...امیدوارم هر روز بهتر و بهتر بشی!
ادامه دارد...
۴.۰k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.