جرقه ی آتش part آخر
مانیلا : سرفه هام بدتر شده بود نمیتونستم دیگه حتی نفس بکشم
زیر چشمام گود بود خیلی لاغر شده بودم پیشگو کنارم بود چون احتمال داده بود امشب نتونم صبح کنم کنارم موند تا مراقبم باشه با بغض به بچهام چشم دوخته بود این چند وقت حتی تهیونگم نزدیکم نمی اومد
بزور نفس کشیدم بازم سرفه
نمیتونستم حتی بلند شم بچهام بغل کنم درد بدی تو قفسه سینم پیچید احساس کردم دیگه چند دقیقه اخرمه از پیشگو خواستم بچهام بزاره کنارم با هزار زحمت دست به گونه هاشون کشیدم چشمام بسته شد ....
تهیونگ : داد پیشگو کل کاخ پر کرده بود با سرعت خودمو رسوندم به اتاق مانیلا چشماش بسته بود
انگار کل دنیا تو سرم آوار شد
پیشگو داشت با تأسف سر تکون داد
هل کردم مغزم داشت میترکید با سرعت رفتم سمت مانیلا براید استایل بغلش کردم صدام بلند کردم گفتم: همین الان میریم معبد بجنب
با بیشترین سرعت خودمو رسوندم به پایین کاخ پیشگو با تردید نگاهم میکرد من باز داشتم حماقت میکردم اما اگه تو این دنیا هم می موندم میدونستم دیگه دلیلی برای ادامه دادن ندارم مانیلا حتی اگه طاقوت باز نکنه بهترین مادر برای بچه هامون میشه
سرمو برای پیشگو به نشونه تایید تکون دادم اونم ناچار مراسم شروع کرد مانیلا گذاشتم زمین خنجر کف دستم فرو کردن خونم ریختم یه نفس عمیق کشیدم با یاد آور اون پنج هزار سال لرزی به تنم نشست اما الان شاید دلیل بهتری داشته باشم رفتم تویه طاقوت و در بسته شد
ساعت ها گذاشت هزار تا فکر کردم شاید مانیلا نتونستن نجات بدن و حالا دوتامون کنار بچها نیستیم شایدم حتی مانیلا در باز نکرده
چشمام بستم به سال های فلاک بار پیش روم سلام کردم که در طاقوت باز شد.....
(زبان راوی : اون روز تهیونگ امید وار بود اما آموت تردید داشت اون تو کل عمر بی پایانش ردی از عشق واقعی ندیده بود اون تو دنیایی از دروغ زندگی کرده بود و تنها چیزی که بهش انرژی میداد ترس مردم بود فکر میکرد اینجوری میتونه ادامه بده اما با وجود پنج هزار نبودن فهمید این نبودن باعث شد عشق به زندگیش بیاد شاید اگه ماسیکا نبود امروز مانیلایی هم نبود اون همیشه شکی تو دلش از احساسات ماسیکا داشت اما اینو هیچ وقت راجب مانیلا نداشت اما مانیلا چی مانیلا هم عشقی ندیده بود از بچگی یتیم بود خودش رو با دنیای کتاب غرق کرده بود اون همیشه مورد تمسخر دیگران بود برای همین میخواست خودشو به دنیا ثابت کنه بگه من کسی هستم. آره دو نفر با یه تقدیر بی عشق به هم رسیدن و دنیای همو سرشار از عشق کردن عشق ایزد و اهریمن ممکن نبود اما اونا ممکنش کردن مانیلا نه با زور و قدرت بلکه با عشق آموت نابود کرد و تهیونگ پادشاه خیر و پادشاه خورشید به مردم برگردوند)
{و این شروع حکومت ملکه ماه و پادشاه خورشید بود}
زیر چشمام گود بود خیلی لاغر شده بودم پیشگو کنارم بود چون احتمال داده بود امشب نتونم صبح کنم کنارم موند تا مراقبم باشه با بغض به بچهام چشم دوخته بود این چند وقت حتی تهیونگم نزدیکم نمی اومد
بزور نفس کشیدم بازم سرفه
نمیتونستم حتی بلند شم بچهام بغل کنم درد بدی تو قفسه سینم پیچید احساس کردم دیگه چند دقیقه اخرمه از پیشگو خواستم بچهام بزاره کنارم با هزار زحمت دست به گونه هاشون کشیدم چشمام بسته شد ....
تهیونگ : داد پیشگو کل کاخ پر کرده بود با سرعت خودمو رسوندم به اتاق مانیلا چشماش بسته بود
انگار کل دنیا تو سرم آوار شد
پیشگو داشت با تأسف سر تکون داد
هل کردم مغزم داشت میترکید با سرعت رفتم سمت مانیلا براید استایل بغلش کردم صدام بلند کردم گفتم: همین الان میریم معبد بجنب
با بیشترین سرعت خودمو رسوندم به پایین کاخ پیشگو با تردید نگاهم میکرد من باز داشتم حماقت میکردم اما اگه تو این دنیا هم می موندم میدونستم دیگه دلیلی برای ادامه دادن ندارم مانیلا حتی اگه طاقوت باز نکنه بهترین مادر برای بچه هامون میشه
سرمو برای پیشگو به نشونه تایید تکون دادم اونم ناچار مراسم شروع کرد مانیلا گذاشتم زمین خنجر کف دستم فرو کردن خونم ریختم یه نفس عمیق کشیدم با یاد آور اون پنج هزار سال لرزی به تنم نشست اما الان شاید دلیل بهتری داشته باشم رفتم تویه طاقوت و در بسته شد
ساعت ها گذاشت هزار تا فکر کردم شاید مانیلا نتونستن نجات بدن و حالا دوتامون کنار بچها نیستیم شایدم حتی مانیلا در باز نکرده
چشمام بستم به سال های فلاک بار پیش روم سلام کردم که در طاقوت باز شد.....
(زبان راوی : اون روز تهیونگ امید وار بود اما آموت تردید داشت اون تو کل عمر بی پایانش ردی از عشق واقعی ندیده بود اون تو دنیایی از دروغ زندگی کرده بود و تنها چیزی که بهش انرژی میداد ترس مردم بود فکر میکرد اینجوری میتونه ادامه بده اما با وجود پنج هزار نبودن فهمید این نبودن باعث شد عشق به زندگیش بیاد شاید اگه ماسیکا نبود امروز مانیلایی هم نبود اون همیشه شکی تو دلش از احساسات ماسیکا داشت اما اینو هیچ وقت راجب مانیلا نداشت اما مانیلا چی مانیلا هم عشقی ندیده بود از بچگی یتیم بود خودش رو با دنیای کتاب غرق کرده بود اون همیشه مورد تمسخر دیگران بود برای همین میخواست خودشو به دنیا ثابت کنه بگه من کسی هستم. آره دو نفر با یه تقدیر بی عشق به هم رسیدن و دنیای همو سرشار از عشق کردن عشق ایزد و اهریمن ممکن نبود اما اونا ممکنش کردن مانیلا نه با زور و قدرت بلکه با عشق آموت نابود کرد و تهیونگ پادشاه خیر و پادشاه خورشید به مردم برگردوند)
{و این شروع حکومت ملکه ماه و پادشاه خورشید بود}
۲.۸k
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.