تقدیر سیاه و سفید p50
از اینکه عذر خواهی کرد چشام گرد شد ،تا جایی که یادمه تهیونگ تا حالا ازم عذر خواهی نکرده بود
البته ب غیر از اوایل ازدواج
پسش زدم با بغض گفتم: تهمت میزنی ..کتک هم میزنی آخرم میگی ببخشید ...اگه جیهوپ نمیومد معلوم نبود هنوز زنده باشم یا نه
سرمو بین دستاش گرفت و لب زد: عصبی شدم ...فراموش کن خانومم باشه؟؟....حتما کار سونگ یی بوده بعدا خودم حسابشو میرسم
خواست دستامو بگیره که دستامو بردم پشتم
یه ابروشو بالا داد مچ هامو گرفت و جلو اورد با دیدن سوختگی چند تا از انگشتام ..چند لحظه بی حرکت موند
بعد دستامو برد زیر شیر آب که ناله ای از دهنم خارج شد
دستامو از دستاش بیرون کشیدم و گفتم: نمیخواد تو کاری کنی ....خودم یه کاریش میکنم ...خیلی هم نسوخته..تو برو پیش بقیه تا غذا ها رو بیارم
خواست چیزی بگه اما انگار پشیمون شد و زیر لب باشه ای در کرد و رفت
چهار تا انگشت دست چپم رو با پارچه سفید کوچیکی بستم
اون یکی هم فقط نمک زدم
خودم همه غذا ها رو بردم گذاشتم روی میز اون دیس برنج شور هم ریختم کنار تا بعدن خدمتکارا بدن به پرنده ها
بعد از اینکه کارا تموم شد رفتم تو سالن، کنار صندلی تهیونگ یه جای خالی بود که با سر بهم اشاره کرد اینجا بشینم
کنارش نشستم
نگاهی به میز انداختم ، همه چیز مرتب و خوب بود گل ها جلوه ی خاصی به سفره داده بود.
از دیدن چنین سفره ی رنگی و زیبایی که چیده بودم لبخندی رو لبام نشست
برای خودم غذا ریختم و مشغول خوردن شدم
با دیدن ایون هه که کنار صندلی جیمین روی زمین نشسته بود دلم گرفت
اعصابم خط خطی شد دختر بیچاره واقعا گناه داشت
از سر جام بلند شدم رفتم از آشپزخونه یه صندلی اوردم
پشتش ایستادم و با صدام توجه همه بهم جلب شد:ایون هه عزیزم پاشو
جیمین اخم ریزی کرد و با پوزخند گفت: واسه چی اون وقت؟؟
وقتی دیدم ایون هه هنوز نشسته با یه دستم از زیر بغلش گرفتم و بلندش کردم
گفتم: گناه داره رو زمین سرد بشینه
جیمین بلند شد و رو ب روم با فاصله کمی قرار گرفت: فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه که برده ی من چیکار میکنه چیکار نمیکنه ..ایون هه هر کاری که من میگم میکنه
البته ب غیر از اوایل ازدواج
پسش زدم با بغض گفتم: تهمت میزنی ..کتک هم میزنی آخرم میگی ببخشید ...اگه جیهوپ نمیومد معلوم نبود هنوز زنده باشم یا نه
سرمو بین دستاش گرفت و لب زد: عصبی شدم ...فراموش کن خانومم باشه؟؟....حتما کار سونگ یی بوده بعدا خودم حسابشو میرسم
خواست دستامو بگیره که دستامو بردم پشتم
یه ابروشو بالا داد مچ هامو گرفت و جلو اورد با دیدن سوختگی چند تا از انگشتام ..چند لحظه بی حرکت موند
بعد دستامو برد زیر شیر آب که ناله ای از دهنم خارج شد
دستامو از دستاش بیرون کشیدم و گفتم: نمیخواد تو کاری کنی ....خودم یه کاریش میکنم ...خیلی هم نسوخته..تو برو پیش بقیه تا غذا ها رو بیارم
خواست چیزی بگه اما انگار پشیمون شد و زیر لب باشه ای در کرد و رفت
چهار تا انگشت دست چپم رو با پارچه سفید کوچیکی بستم
اون یکی هم فقط نمک زدم
خودم همه غذا ها رو بردم گذاشتم روی میز اون دیس برنج شور هم ریختم کنار تا بعدن خدمتکارا بدن به پرنده ها
بعد از اینکه کارا تموم شد رفتم تو سالن، کنار صندلی تهیونگ یه جای خالی بود که با سر بهم اشاره کرد اینجا بشینم
کنارش نشستم
نگاهی به میز انداختم ، همه چیز مرتب و خوب بود گل ها جلوه ی خاصی به سفره داده بود.
از دیدن چنین سفره ی رنگی و زیبایی که چیده بودم لبخندی رو لبام نشست
برای خودم غذا ریختم و مشغول خوردن شدم
با دیدن ایون هه که کنار صندلی جیمین روی زمین نشسته بود دلم گرفت
اعصابم خط خطی شد دختر بیچاره واقعا گناه داشت
از سر جام بلند شدم رفتم از آشپزخونه یه صندلی اوردم
پشتش ایستادم و با صدام توجه همه بهم جلب شد:ایون هه عزیزم پاشو
جیمین اخم ریزی کرد و با پوزخند گفت: واسه چی اون وقت؟؟
وقتی دیدم ایون هه هنوز نشسته با یه دستم از زیر بغلش گرفتم و بلندش کردم
گفتم: گناه داره رو زمین سرد بشینه
جیمین بلند شد و رو ب روم با فاصله کمی قرار گرفت: فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه که برده ی من چیکار میکنه چیکار نمیکنه ..ایون هه هر کاری که من میگم میکنه
۱۹.۹k
۲۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.