اشک های خاکستری
#پارت۲۸
که یهو دستمو گرفت... اومد جلوم وایستاد.. آروم با لحن مهربونی گفت
× حالت خوبه ا.ت؟!
سرمو انداختم پایین.. جیمین هیچ ربطی به این قضایا نداره.. فقط دوستمه همین... اون پسر حتی نمیدونه ک دوستش جونگکوک واقعا چه کارست و فکر میکنه ک کوک فقط برادر زاده یکی از خرپولای کرست...
لبخند فیکی زدم.. سرمو گرفتم بالا
+ آره.. خوبم
× دروغگو ! کبودیای دستات چی میگن؟؟
توی چشماش خیره شدم... پسر شیطونی که کلی آرامش داره چشاش..
× باز اون کتکت زده؟؟؟!
با التماس نگاش کردم ک آروم حرف بزنه
× اگه مشکلی داری باهاش فقط بهم بگو من کمکت میکنم ا.ت
+ لازم نیست اوپا من حالم خوبه
برای دلگرمیش و جلوگیری از به پا نشدن شر گفتمش.. حال خوب؟! این دیگه چه صیغه ایه
دستمو بین دستاش گرفت..
× ا.ت....
خندیدم.. البته از ته دل بود مگه؟؟
+ یاا جیمین شیی بسه دیگه من خودم قرار دادو با کوک امضا کردم
آروم تر دم گوشش با لحن کیوتی ادامه دادم..
+ اتفاقا مستر جعون نجاتم داد چون الان ممکن بود دوست خوشگلت تو زندان باشه ! مگه نه؟؟
ناراحت سرشو تکون داد.. رفتم بیرون...
دروغ چرا؟! با اینهمه بدبختی ک داشتم وجود جیمین واقعا دلگرمی میداد بهم.. پله ها رو یه نفس طی کردم و بدون اینکه از جونگکوک خداحافظی کنم رفتم پایین...
مینهو... مثل همیشه ساکت ترین کسی ک تو عمرم دیدمش.. و البته مهربون ترین!
ولی... خوب میفهمیدم چقد حالش بده و فقط تظاهر به خوب بودنه کارش..
سرشو کرده بود تو گوشیش و ناخوناشو با استرس میجوید..
داد زدم..
+ مینهویاا
هل شده منو نگا کرد.. گوشیشو زود گذاشت تو جیبش..
÷ س..سلام خانم ا.ت
+ یاااا چند بار بهت گفتم نگو خانم خب بگو ا.ت تا هردوتامون راحت باشیم!
خنده کیوتی کرد...
÷ باشه... ا.ت
کی باورش میشد این بچه خجالتی رئیس یه شرکت بزرگ پخش و سرگرمیه؟! و بیشتر از اون کی قبول میکرد حرفمو بگم شیش ماه پیش همین بچه شکستم داد؟!
البته دلخور نیستم از دستش.. چون فهمیده بودم ک مینهو هیچ قدرتی برا خودش نداره و فقط از جونگکوک و عموش اطاعت میکنه
رفتم نزدیکش... پسر ۲۸ ساله ای ک قدش فقط ۳ سانت ازم بزرگتره ! یعنی ۱۶۳ !
به لباس کیوتش نگا کردم... جدیدا تو استایلش جرعت نشون میداد! خوب میدونستم باباش چقد سخت گیره و از شخصیتش انتقاد میکنه
سوار ماشین شدم
که یهو دستمو گرفت... اومد جلوم وایستاد.. آروم با لحن مهربونی گفت
× حالت خوبه ا.ت؟!
سرمو انداختم پایین.. جیمین هیچ ربطی به این قضایا نداره.. فقط دوستمه همین... اون پسر حتی نمیدونه ک دوستش جونگکوک واقعا چه کارست و فکر میکنه ک کوک فقط برادر زاده یکی از خرپولای کرست...
لبخند فیکی زدم.. سرمو گرفتم بالا
+ آره.. خوبم
× دروغگو ! کبودیای دستات چی میگن؟؟
توی چشماش خیره شدم... پسر شیطونی که کلی آرامش داره چشاش..
× باز اون کتکت زده؟؟؟!
با التماس نگاش کردم ک آروم حرف بزنه
× اگه مشکلی داری باهاش فقط بهم بگو من کمکت میکنم ا.ت
+ لازم نیست اوپا من حالم خوبه
برای دلگرمیش و جلوگیری از به پا نشدن شر گفتمش.. حال خوب؟! این دیگه چه صیغه ایه
دستمو بین دستاش گرفت..
× ا.ت....
خندیدم.. البته از ته دل بود مگه؟؟
+ یاا جیمین شیی بسه دیگه من خودم قرار دادو با کوک امضا کردم
آروم تر دم گوشش با لحن کیوتی ادامه دادم..
+ اتفاقا مستر جعون نجاتم داد چون الان ممکن بود دوست خوشگلت تو زندان باشه ! مگه نه؟؟
ناراحت سرشو تکون داد.. رفتم بیرون...
دروغ چرا؟! با اینهمه بدبختی ک داشتم وجود جیمین واقعا دلگرمی میداد بهم.. پله ها رو یه نفس طی کردم و بدون اینکه از جونگکوک خداحافظی کنم رفتم پایین...
مینهو... مثل همیشه ساکت ترین کسی ک تو عمرم دیدمش.. و البته مهربون ترین!
ولی... خوب میفهمیدم چقد حالش بده و فقط تظاهر به خوب بودنه کارش..
سرشو کرده بود تو گوشیش و ناخوناشو با استرس میجوید..
داد زدم..
+ مینهویاا
هل شده منو نگا کرد.. گوشیشو زود گذاشت تو جیبش..
÷ س..سلام خانم ا.ت
+ یاااا چند بار بهت گفتم نگو خانم خب بگو ا.ت تا هردوتامون راحت باشیم!
خنده کیوتی کرد...
÷ باشه... ا.ت
کی باورش میشد این بچه خجالتی رئیس یه شرکت بزرگ پخش و سرگرمیه؟! و بیشتر از اون کی قبول میکرد حرفمو بگم شیش ماه پیش همین بچه شکستم داد؟!
البته دلخور نیستم از دستش.. چون فهمیده بودم ک مینهو هیچ قدرتی برا خودش نداره و فقط از جونگکوک و عموش اطاعت میکنه
رفتم نزدیکش... پسر ۲۸ ساله ای ک قدش فقط ۳ سانت ازم بزرگتره ! یعنی ۱۶۳ !
به لباس کیوتش نگا کردم... جدیدا تو استایلش جرعت نشون میداد! خوب میدونستم باباش چقد سخت گیره و از شخصیتش انتقاد میکنه
سوار ماشین شدم
۲.۶k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.