راکون کچولو مو صورتی p78
هیکاری:«نمیتونم بگم ولی میتونی زندگیشو بهش برگردونی»
من:«چجوری؟»
هیکاری:«زندگیه کسی که زندگیه پدرت رو گرفته میگیری و در عوض زندگیش پدرت به زندگی بر میگرده»
من:«یعنی داری میگی اگه بخوام بابا به زندگی برگرده مجبورم یه نفرو بکشم؟»
هیکاری:«فکر نمیکنی کسی که ینفر رو کشته خودش لایق مرگ باشه؟ کسی که تو باید بکشی کسیه که پدرت رو کشته»
من:«اون کیه؟»
هیکاری:«من که نمیتونم همه چیزو بهت بگم خودت باید پیداش کنی. ولی»
من:«ولی؟»
هیکاری:«اگه فرد اشتباه رو انتخاب کنی نه تنها که پدرت به زندگی بر نمیگرده بلکه خودتم میمیری»
من:«چی؟ ازم توقع داری کسی که پدرم رو کشته دقیق پیدا کنم؟»
هیکاری:«تو وقت لازم برای اینکارو داری»
من:«اگه اشتباه انتخاب کنم و بمیرم بعد از مرگم چه اتفاقی میفته؟»
هیکاری:«خوب اگه این اتفاق بیفته خودت میفهمی!»
و بعد ناپدیدید شد
دوباره سرمو بین دستام گرفتم کی بابا رو کشته؟ کی بابا رو کشته؟ همون لحظه دختری که با سر و وضع آشفته و سرو صورت و لباسهای خونی وارد کلاس شده بود یادم اومد قطعا کار اون بود نمیتونست کار کسه دیگه ای باشه نه نمیتونست
ولی اگه بابا زنده باشه چی؟ اگه واقعا حرفایی که هیکاری زده بود دروغ بودن چی؟ کاش دروغ باشن کاش نیاز نباشم حتی کسی که لایق مرگه رو بکشم کاش بابا حالش خوب باشه داداش وقتی این موضوع رو بفهمه چه حالی میشه؟
الان حالش خوبه؟ سالمه؟ کجاست؟احتمالا تو دانشگاهه
درحالی که توی افکارم بودم به دخترک نگاه کردم سرو وضعش هنوز آشفته بود باورم نمیشه که حتی نرفتم صورتشو بشوره همان زمان زنگ به صدا در اومد قبل از اینکه بفهمم خودم را به دفتر پرستار رسانده بودم بوی خون بینی ام را پر کرد بدون اینکه در بزنم وارد شدم پدرم اونجا نبود تنها چیزی باقی مانده بود خون زیادی بود که روی زمین ریخته بود و کسی داشت آن را تمیز میکرد پاهایم سست شد و روی زمین نشستم نمیدانستم باید چکار کنم اشک هایم بی اختیار سرازیر شده بودند کسی که خون را تمیز میکرد با تعجب نگاهم میکرد، دهن باز کرد و گفت:«میتونم کمکت کنم؟»
گفتم:« نه من... »
جرقه ای در ذهنم ایجاد شد برخیستم ماده ی بیهوشی رو از توی قفسه برداشتم و به بیرون دویدم
گوشیم رو از جیبم برداشتم و محلول بیهوشی رو جای اون گذاشتم به برادرم زنگ زدم بعد از چند چند بوق جواب داد:«الو؟خوبی؟» صدایش بغض داشت
من:«نه خوب نیستم تو هم خوب نیستی بیا اینجا میتونم بابا رو به زندگی برگردونم» قبل از اینکه حرفی بزند گوشی ام را قطع کردم و به سمت حیاط دویدم
هیکاری:«مطمعنی که میخوای پای برادرت رو به این مسئله باز کنی اگه اتفاقی براش بیوفته هیچوقت نمیتونی خودت رو ببخشی»
روی شونه ام ظاهر شده بود دیگه تعجب نمیکردم
من:«چجوری؟»
هیکاری:«زندگیه کسی که زندگیه پدرت رو گرفته میگیری و در عوض زندگیش پدرت به زندگی بر میگرده»
من:«یعنی داری میگی اگه بخوام بابا به زندگی برگرده مجبورم یه نفرو بکشم؟»
هیکاری:«فکر نمیکنی کسی که ینفر رو کشته خودش لایق مرگ باشه؟ کسی که تو باید بکشی کسیه که پدرت رو کشته»
من:«اون کیه؟»
هیکاری:«من که نمیتونم همه چیزو بهت بگم خودت باید پیداش کنی. ولی»
من:«ولی؟»
هیکاری:«اگه فرد اشتباه رو انتخاب کنی نه تنها که پدرت به زندگی بر نمیگرده بلکه خودتم میمیری»
من:«چی؟ ازم توقع داری کسی که پدرم رو کشته دقیق پیدا کنم؟»
هیکاری:«تو وقت لازم برای اینکارو داری»
من:«اگه اشتباه انتخاب کنم و بمیرم بعد از مرگم چه اتفاقی میفته؟»
هیکاری:«خوب اگه این اتفاق بیفته خودت میفهمی!»
و بعد ناپدیدید شد
دوباره سرمو بین دستام گرفتم کی بابا رو کشته؟ کی بابا رو کشته؟ همون لحظه دختری که با سر و وضع آشفته و سرو صورت و لباسهای خونی وارد کلاس شده بود یادم اومد قطعا کار اون بود نمیتونست کار کسه دیگه ای باشه نه نمیتونست
ولی اگه بابا زنده باشه چی؟ اگه واقعا حرفایی که هیکاری زده بود دروغ بودن چی؟ کاش دروغ باشن کاش نیاز نباشم حتی کسی که لایق مرگه رو بکشم کاش بابا حالش خوب باشه داداش وقتی این موضوع رو بفهمه چه حالی میشه؟
الان حالش خوبه؟ سالمه؟ کجاست؟احتمالا تو دانشگاهه
درحالی که توی افکارم بودم به دخترک نگاه کردم سرو وضعش هنوز آشفته بود باورم نمیشه که حتی نرفتم صورتشو بشوره همان زمان زنگ به صدا در اومد قبل از اینکه بفهمم خودم را به دفتر پرستار رسانده بودم بوی خون بینی ام را پر کرد بدون اینکه در بزنم وارد شدم پدرم اونجا نبود تنها چیزی باقی مانده بود خون زیادی بود که روی زمین ریخته بود و کسی داشت آن را تمیز میکرد پاهایم سست شد و روی زمین نشستم نمیدانستم باید چکار کنم اشک هایم بی اختیار سرازیر شده بودند کسی که خون را تمیز میکرد با تعجب نگاهم میکرد، دهن باز کرد و گفت:«میتونم کمکت کنم؟»
گفتم:« نه من... »
جرقه ای در ذهنم ایجاد شد برخیستم ماده ی بیهوشی رو از توی قفسه برداشتم و به بیرون دویدم
گوشیم رو از جیبم برداشتم و محلول بیهوشی رو جای اون گذاشتم به برادرم زنگ زدم بعد از چند چند بوق جواب داد:«الو؟خوبی؟» صدایش بغض داشت
من:«نه خوب نیستم تو هم خوب نیستی بیا اینجا میتونم بابا رو به زندگی برگردونم» قبل از اینکه حرفی بزند گوشی ام را قطع کردم و به سمت حیاط دویدم
هیکاری:«مطمعنی که میخوای پای برادرت رو به این مسئله باز کنی اگه اتفاقی براش بیوفته هیچوقت نمیتونی خودت رو ببخشی»
روی شونه ام ظاهر شده بود دیگه تعجب نمیکردم
۲.۸k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.