پارت دوازدهم:
قرص رو از توی دستای هیونجین برداشت و بدون خوردن آب قورتش داد. منتظر جوابی از جانب هیونجین نموند و خوابید.
هوفی کشید و چراغ خواب رو خاموش کرد و از اتاق خارج شد.
شونه اش رو بالا داد و گفت
-به هرحال..اونقدرام مهم نیس
لحظه شماری میکرد تا درهای عمارت بسته شن و دیگه اون مرد مثلا پدرش رو نبینه.
بعد از رفتن جک روی مبل لم داد و هوفی کشید.
با یادآوری فلیکس فورا از پله ها بالا دوید. در اتاق رو باز کرد و با چیزی که دید سر جاش خشکش زد
با برخورد نور شدید خورشید چشماش رو آروم آروم باز کرد. کمی توی جاش غلت خورد و از درد سرش ناله ای کرد.
-من کجام؟
چیز زیادی از دیشب به یاد نمیاورد. اطرافش رو آنالیز کرد و چشمش به عکسی که روی میز کنار تخت بود افتاد. اون مردی که توی عکس بود همونی بود که دیشب دیده بود؟ نگاهش به نفر دوم عکس افتاد با چیزی که دید گوشاش سوت کشید.
اون مرد چرا داشت اون پسر رو میبوسید؟ و از همه مهم تر چرا اون پسر خودش بود؟ ناخودآگاه اشک تو چشماش حلقه زد. سرش سنگین شده بود و گوشاش سوت میکشید. تصویر های محو و خیلی کوتاهی توی ذهنش نقش میبست. انقدری غرق فکر کردن بود که نفهمید کی هیونجین وارد اتاق شد و سمتش اومد.
-چیشده؟
با برگشت فلیکس و دیدن قطره اشکی که از گوشه ی چشمش پایین میومد اخم محوی کرد. فلیکس داشت به خاطر یه عکس از خودشون اشک میریخت؟ یعنی اونو به یاد آورده بود؟
-الان که دیگه مست نیستی بگو منو یادت نمیاد؟
همونطور که به تعجب قطره اشک رو پاک میکرد پاسخ داد
-نه
-پس چرا داری گریه میکنی؟
با سرگردمی جواب داد
-نمیدونم انگار دست خودم نبود
در کسری از ثانیه مودش عوض شد و درحالی که خمیازه میکشید از تخت اومد پایین.
-پس حالا که جدا حافظت رو از دست دادی فک کنم باید کمکت کنم
-آها که اینطور..ولی..
هیونجین سرش رو به سمت فلیکس برگردوند تا به ادامه حرفش گوش کنه.
-دسشویی کجاست؟
آهی کشید و با دست به دستشویی اشاره کرد. فلیکس لبخند دندون نمایی زد و سمت دستشویی رفت. هیونجین سمت کمدش رفت تا برای فلیکس یه لباس موقتی انتخاب کنه تا بپوشه. اما محض رضای خدا تنها چیزی که پیدا کرد کوچیک ترین تیشرتش بود که بازم برای فلیکس کوچیک بود. به ناچار تیشرت و شلواری رو انتخاب کرد به فلیکس داد.
هوفی کشید و چراغ خواب رو خاموش کرد و از اتاق خارج شد.
شونه اش رو بالا داد و گفت
-به هرحال..اونقدرام مهم نیس
لحظه شماری میکرد تا درهای عمارت بسته شن و دیگه اون مرد مثلا پدرش رو نبینه.
بعد از رفتن جک روی مبل لم داد و هوفی کشید.
با یادآوری فلیکس فورا از پله ها بالا دوید. در اتاق رو باز کرد و با چیزی که دید سر جاش خشکش زد
با برخورد نور شدید خورشید چشماش رو آروم آروم باز کرد. کمی توی جاش غلت خورد و از درد سرش ناله ای کرد.
-من کجام؟
چیز زیادی از دیشب به یاد نمیاورد. اطرافش رو آنالیز کرد و چشمش به عکسی که روی میز کنار تخت بود افتاد. اون مردی که توی عکس بود همونی بود که دیشب دیده بود؟ نگاهش به نفر دوم عکس افتاد با چیزی که دید گوشاش سوت کشید.
اون مرد چرا داشت اون پسر رو میبوسید؟ و از همه مهم تر چرا اون پسر خودش بود؟ ناخودآگاه اشک تو چشماش حلقه زد. سرش سنگین شده بود و گوشاش سوت میکشید. تصویر های محو و خیلی کوتاهی توی ذهنش نقش میبست. انقدری غرق فکر کردن بود که نفهمید کی هیونجین وارد اتاق شد و سمتش اومد.
-چیشده؟
با برگشت فلیکس و دیدن قطره اشکی که از گوشه ی چشمش پایین میومد اخم محوی کرد. فلیکس داشت به خاطر یه عکس از خودشون اشک میریخت؟ یعنی اونو به یاد آورده بود؟
-الان که دیگه مست نیستی بگو منو یادت نمیاد؟
همونطور که به تعجب قطره اشک رو پاک میکرد پاسخ داد
-نه
-پس چرا داری گریه میکنی؟
با سرگردمی جواب داد
-نمیدونم انگار دست خودم نبود
در کسری از ثانیه مودش عوض شد و درحالی که خمیازه میکشید از تخت اومد پایین.
-پس حالا که جدا حافظت رو از دست دادی فک کنم باید کمکت کنم
-آها که اینطور..ولی..
هیونجین سرش رو به سمت فلیکس برگردوند تا به ادامه حرفش گوش کنه.
-دسشویی کجاست؟
آهی کشید و با دست به دستشویی اشاره کرد. فلیکس لبخند دندون نمایی زد و سمت دستشویی رفت. هیونجین سمت کمدش رفت تا برای فلیکس یه لباس موقتی انتخاب کنه تا بپوشه. اما محض رضای خدا تنها چیزی که پیدا کرد کوچیک ترین تیشرتش بود که بازم برای فلیکس کوچیک بود. به ناچار تیشرت و شلواری رو انتخاب کرد به فلیکس داد.
۱.۱k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.