حلقه های مافیا (part⁵⁰) ((((first part:بخش اول))))
بلاخره رسیدیم یه جنگل دور افتاده بود خیلی برام آشنا بود احساس میکردم قبلاً اینجا بودم همش با خودم فکر میکردم اینجا چرا اینقدر برام آشناس که یادم اومد این همون جنگلی بود که جاندی توش گم شده بود انقد فکرم درگیر بود که یادم نمیاد آخرین بار کی جاندی رو دیدم با صدای جونگکوک از فکر بیرون اومدم
کوک: بیا دنبالم
رفتیم توی خونه ی متروکه وارد شدیم جونگ کوکو درو بست و بعد رفت سمت دیوار یه دکمه رو زد یه در باز شد دهنم وا مونده بود دقیقاً عین فیلم گنگستریا شده بود پشت سرش رفتم یسری پله بود که وقتی پایین رفتیم رسیدیم به یه زیر زمین ترسناک به نفر اونجا به صندلی بسته شده بود و دوتا غولتشن بالا سرش بودن گوشه ی پیشونیش خونی بود چون بیهوش بود و سرش پایین انداخته بود قیافه اش رو نمیدیدم جونگ کوک اشاره کرد یکی از اون غولتشن ها یه
سطل آب ریخت تو صورت اون یارو و باعث شد بیدار بشه سرشو بلند کرد وقتی دیدمش تمام خاطرات نحس اونموقع از جلو چشمام رد شد بغضم گرفت اما الان بجای اینکه ناراحت باشم عصبانی بودم بخاطر کارایی که با من کرده بود ناراحت بودم اما بخاطر کاری که با لیا کرد ناراحت نبودم عصبانی بودم دلم میخواست بگیرم سرن داغ بریزم تو حلقش با حرص چند قدم رفتم سمتش یه سیلی بهش زدم با چشمای پر از حرص نگاهش میکردم اما اون خیلی ریلکس بود و این بیشتر از همه اعصابمو خورد میکرد یقه شو گرفتم و تا میخورد مشت و سیلی زدم تو صورتش جونگکوک هم همونجا دست به سینه وایساده بود انگار از اینکه داشتم میزدمش خوشحال بود
کوک:ا.ت چاگیا بسه دستت درد میگیره برو بیرون خودم زحمتشو میکشم
ا.ت:میخوای بکشیش؟
کوک: آره… سه روز تمام کارایی که به ذهنم میرسید باهاش کردم دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه
(دوستان منظورش شکنجه س برید ذهناتون رو بشورید)
با وجود کارایی که کرده بود باز هم نسبت به کشتنش حس خیلی بدی داشتم
کوک:میخوای بمونی شاهد این لحظه ی زیبا باشی یا میری بیرون؟
ا.ت:کوک واقعا میخوای بکشیش؟ زیادی نیست؟
نیشخندش محو شد و با عصبانیت گفت
کوک:زیاد؟ با کشتنش دارم بهش لطف میکنم بعد تو میگی زیاده؟!
ا.ت: نمیدونم ولی…
کوک:ولی نداره برو بیرون
سرمو انداختم پایین و بدون هیچ حرفی رفتم بیرون رو سَکو نشستم ته دلم از مردن لیان خوشحالم اما من کی تبدیل به همچنین هیولایی شدم به این فکر میکردم کی به اینجا رسیدم که از مردن یه نفر خوشحال بشم حالا هرچقدر هم که میخواد عوضی باشه ولی …
(بــــنـــگــــ)
چند دقیقه بعد صدای شلیک اومد با صدای گلوله همه ب خاطره ی مردن لیا تو ذهنم زنده شد دیگه عذاب وجدان نداشتم احساس خوشحالی هم میکردم لیا بخاطر اینکه اومد منو نجات بده کشته شد چرا باید ناراحت
باشم؟…
کوک: بیا دنبالم
رفتیم توی خونه ی متروکه وارد شدیم جونگ کوکو درو بست و بعد رفت سمت دیوار یه دکمه رو زد یه در باز شد دهنم وا مونده بود دقیقاً عین فیلم گنگستریا شده بود پشت سرش رفتم یسری پله بود که وقتی پایین رفتیم رسیدیم به یه زیر زمین ترسناک به نفر اونجا به صندلی بسته شده بود و دوتا غولتشن بالا سرش بودن گوشه ی پیشونیش خونی بود چون بیهوش بود و سرش پایین انداخته بود قیافه اش رو نمیدیدم جونگ کوک اشاره کرد یکی از اون غولتشن ها یه
سطل آب ریخت تو صورت اون یارو و باعث شد بیدار بشه سرشو بلند کرد وقتی دیدمش تمام خاطرات نحس اونموقع از جلو چشمام رد شد بغضم گرفت اما الان بجای اینکه ناراحت باشم عصبانی بودم بخاطر کارایی که با من کرده بود ناراحت بودم اما بخاطر کاری که با لیا کرد ناراحت نبودم عصبانی بودم دلم میخواست بگیرم سرن داغ بریزم تو حلقش با حرص چند قدم رفتم سمتش یه سیلی بهش زدم با چشمای پر از حرص نگاهش میکردم اما اون خیلی ریلکس بود و این بیشتر از همه اعصابمو خورد میکرد یقه شو گرفتم و تا میخورد مشت و سیلی زدم تو صورتش جونگکوک هم همونجا دست به سینه وایساده بود انگار از اینکه داشتم میزدمش خوشحال بود
کوک:ا.ت چاگیا بسه دستت درد میگیره برو بیرون خودم زحمتشو میکشم
ا.ت:میخوای بکشیش؟
کوک: آره… سه روز تمام کارایی که به ذهنم میرسید باهاش کردم دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه
(دوستان منظورش شکنجه س برید ذهناتون رو بشورید)
با وجود کارایی که کرده بود باز هم نسبت به کشتنش حس خیلی بدی داشتم
کوک:میخوای بمونی شاهد این لحظه ی زیبا باشی یا میری بیرون؟
ا.ت:کوک واقعا میخوای بکشیش؟ زیادی نیست؟
نیشخندش محو شد و با عصبانیت گفت
کوک:زیاد؟ با کشتنش دارم بهش لطف میکنم بعد تو میگی زیاده؟!
ا.ت: نمیدونم ولی…
کوک:ولی نداره برو بیرون
سرمو انداختم پایین و بدون هیچ حرفی رفتم بیرون رو سَکو نشستم ته دلم از مردن لیان خوشحالم اما من کی تبدیل به همچنین هیولایی شدم به این فکر میکردم کی به اینجا رسیدم که از مردن یه نفر خوشحال بشم حالا هرچقدر هم که میخواد عوضی باشه ولی …
(بــــنـــگــــ)
چند دقیقه بعد صدای شلیک اومد با صدای گلوله همه ب خاطره ی مردن لیا تو ذهنم زنده شد دیگه عذاب وجدان نداشتم احساس خوشحالی هم میکردم لیا بخاطر اینکه اومد منو نجات بده کشته شد چرا باید ناراحت
باشم؟…
۲.۳k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.