رمان انیمه ای جاسوس و مدرسه پارت ۳
آنیا: از اون موقع تا حالا احساس می کنم روابط بین خانواده مان به شدت سرد شده یک ناراحتی و افسوسی در قلب هر کدوم حس می کنم.
دوست دارم با آنها همدردی بکنم اما کاری نمی توانم از پیش ببرم.
هر چند مامان با تلاش های زیادش در آشپزی پیشرفت چشم گیری داشته،تا حدی که مدیر مدرسه از مامانم میخواست برای جشن فارغ التحصیلی هر ساله دانش آموزان، او ترتیب یک کیک خامه ای بزرگ سه طبقه،با تصویر های استرلا های طلایی چسبانده شده( از جنس خمیر کیک) بر روی آن را می داد،وقتی به مرحله ی آخر و نوشتن جمله ی موفقیت روز افزون برای تمامی شما دانش آموزان درخشان، با نوار کمرنگی از جنس شکلات با طعم فندقی شیرین می شد،مامان همیشه افتخارش را از آن من می کرد به امید آنکه من هم روزی در آن جایگاه قرار بگیرم.
بابا هم که همچون گذشته به کار مشغول بود اما انگاری که سعی می کرد تفکرات خود را با مشغله های ذهنی اش جدا سازد و در خانه به آنها فکر نکند،مبادا موجب پرخاشگر شدنش در خانه یا بروز رفتار غیر عادی شود.
هر چند احساسش را به خوبی درک می کردم و همچنان نمی دانستم که چطور به بابا کمک بکنم.
اما کار هم سخت تر شده بود حالا با خواندن ذهن بابا چیزی دستگیرم نمی شد!
دلم می خواست کاش بوند هنوز هم اینجا در کنارمان بود. آن وقت او را به عنوان همکار شخصی و کاراگاه خودم استخدام می کردم هرچند او یک سگ بود اما ذهن های ما پیوند های دوری باهم داشتند و ریشه های افکارمان به هم تنیده شده بود همچون سیم های برق تلفن که امواج پراکنده ی زیادی را در خود جای داده بودند!
ولی حیف که او دیگر اینجا نیست......
بنظر شما چه بلایی سر بوند در گذشته اتفاق افتاده بود؟
دوست دارم با آنها همدردی بکنم اما کاری نمی توانم از پیش ببرم.
هر چند مامان با تلاش های زیادش در آشپزی پیشرفت چشم گیری داشته،تا حدی که مدیر مدرسه از مامانم میخواست برای جشن فارغ التحصیلی هر ساله دانش آموزان، او ترتیب یک کیک خامه ای بزرگ سه طبقه،با تصویر های استرلا های طلایی چسبانده شده( از جنس خمیر کیک) بر روی آن را می داد،وقتی به مرحله ی آخر و نوشتن جمله ی موفقیت روز افزون برای تمامی شما دانش آموزان درخشان، با نوار کمرنگی از جنس شکلات با طعم فندقی شیرین می شد،مامان همیشه افتخارش را از آن من می کرد به امید آنکه من هم روزی در آن جایگاه قرار بگیرم.
بابا هم که همچون گذشته به کار مشغول بود اما انگاری که سعی می کرد تفکرات خود را با مشغله های ذهنی اش جدا سازد و در خانه به آنها فکر نکند،مبادا موجب پرخاشگر شدنش در خانه یا بروز رفتار غیر عادی شود.
هر چند احساسش را به خوبی درک می کردم و همچنان نمی دانستم که چطور به بابا کمک بکنم.
اما کار هم سخت تر شده بود حالا با خواندن ذهن بابا چیزی دستگیرم نمی شد!
دلم می خواست کاش بوند هنوز هم اینجا در کنارمان بود. آن وقت او را به عنوان همکار شخصی و کاراگاه خودم استخدام می کردم هرچند او یک سگ بود اما ذهن های ما پیوند های دوری باهم داشتند و ریشه های افکارمان به هم تنیده شده بود همچون سیم های برق تلفن که امواج پراکنده ی زیادی را در خود جای داده بودند!
ولی حیف که او دیگر اینجا نیست......
بنظر شما چه بلایی سر بوند در گذشته اتفاق افتاده بود؟
۳.۹k
۰۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.