پارت ۵
خیلی کیوت و خوردنی شده بود . بخواطر خجالتش آروم سرشو پایین انداخت که سکسکهش گرفت .
ا.ت : امم .. دس .. ت شویی .. کجا .. ست ؟
کوک : همینجا داخل اتاق . همین در .
آروم رفت داخل . از ذوق خودمو انداختم رو تخت و میخندیدم .
پنج مین بعد ::
آروم و با چشمای اشکی اومد بیرون .
ا.ت : تمو .. م نمیشه «بغض»
یه بطری آب از یخچال کوچیک داخل اتاقم بیرون آوردم و دادم بهش . یکم که خورد آروم تر شد .
کوک : بهتری ؟
ا.ت : آر .. ه .
کوک : الان چه وقت سکسکه بود آخه «کلافه»
ا.ت : مگه قراره اتفاقی بیوفته .
کوک : اوهوم .
ا.ت : چه اتفاقی ؟
کوک : اینقدر فضولی نکنی ، میفهمی «خنده»
ا.ت : من فضول نیستم فقط کنجکاوم .
کوک : همچین فرقی هم ندارن .
ا.ت : خیلیم فرق دار..
حرفمون با ورود ناگهانی مامانم قطع شد .
م.ک : بچه ها بیاید ناهار آمادست .
کوک : شما برید ماهم میایم .
(پرش زمانی به شب) : ویو ا.ت :
تو اتاق نشسته بودم و یکمی خودم رو با گوشی سرگرم کردم . جونکوک و مادربزرگش میخواستن راجب اینکه کی قراره عروسی بگیریم و تو آینده قراره چطور زندگی کنیم صحبت میکردن .. کمی بعد جونکوک وارد اتاق شد ولی در رو قفل کرد .
ا.ت : چرا قفل میکنی ؟
کوک : کار دارم .
ـ (خب دوستان عزیز بنده اصلا به هیچ عنوان چیزای خاک بر سری نمینویسم . و یه موضوع مهم رو باید باهاتون درمیان بزارم . اونم اینه که : درسته الان فیک اصلا کیفیت نداره . ولی قراره به زودی خب ، یه جوریایی خیلی بهتر بشه . راجب تاخیر هم بگم که ، هم سرم خیلی شلوغ بود ، هم واقعا گشادیم میومد بنویسم . همین .😐✨💔 ماچ به سرتون 🥲🩵💜)
ا.ت : امم .. دس .. ت شویی .. کجا .. ست ؟
کوک : همینجا داخل اتاق . همین در .
آروم رفت داخل . از ذوق خودمو انداختم رو تخت و میخندیدم .
پنج مین بعد ::
آروم و با چشمای اشکی اومد بیرون .
ا.ت : تمو .. م نمیشه «بغض»
یه بطری آب از یخچال کوچیک داخل اتاقم بیرون آوردم و دادم بهش . یکم که خورد آروم تر شد .
کوک : بهتری ؟
ا.ت : آر .. ه .
کوک : الان چه وقت سکسکه بود آخه «کلافه»
ا.ت : مگه قراره اتفاقی بیوفته .
کوک : اوهوم .
ا.ت : چه اتفاقی ؟
کوک : اینقدر فضولی نکنی ، میفهمی «خنده»
ا.ت : من فضول نیستم فقط کنجکاوم .
کوک : همچین فرقی هم ندارن .
ا.ت : خیلیم فرق دار..
حرفمون با ورود ناگهانی مامانم قطع شد .
م.ک : بچه ها بیاید ناهار آمادست .
کوک : شما برید ماهم میایم .
(پرش زمانی به شب) : ویو ا.ت :
تو اتاق نشسته بودم و یکمی خودم رو با گوشی سرگرم کردم . جونکوک و مادربزرگش میخواستن راجب اینکه کی قراره عروسی بگیریم و تو آینده قراره چطور زندگی کنیم صحبت میکردن .. کمی بعد جونکوک وارد اتاق شد ولی در رو قفل کرد .
ا.ت : چرا قفل میکنی ؟
کوک : کار دارم .
ـ (خب دوستان عزیز بنده اصلا به هیچ عنوان چیزای خاک بر سری نمینویسم . و یه موضوع مهم رو باید باهاتون درمیان بزارم . اونم اینه که : درسته الان فیک اصلا کیفیت نداره . ولی قراره به زودی خب ، یه جوریایی خیلی بهتر بشه . راجب تاخیر هم بگم که ، هم سرم خیلی شلوغ بود ، هم واقعا گشادیم میومد بنویسم . همین .😐✨💔 ماچ به سرتون 🥲🩵💜)
۳۱۰
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.