(افروتیته من)
پارت: ۱٠
اون مرد روی شن ها دراز کشید:
-باید یک قایق درست کنیم
یونجو جواب داد:
-چجوری؟ مگه بلدی؟
-یادمه یکبار قایق درست کردم
-خدا بخیر بگذرونه
یونجو از جاش بلند شد و رفت به سمت داخل جزیره
منم چون نمیتونستم از آب بیام بیرون همونجا موندم.
بعد از یک ساعت یونجو با کمی نارگیل و انبه برگشت:
-فعلا میتونیم همینو بخوریم و زنده... رئیس جونگ؟
به من نگاه کرد و گفت:
-ببینم رئیس جونگ رو ندیدی؟
-رفت اون سمت
و به سمت چپ اشاره کردم. یونجو رفت اونجا:
-چیکار میکنی؟
مردی که بهش میگفت رئیس جونگ بعد از آوردن چند تخته چوب به سمت یونجو برگشت:
-دارم سعی میکنم قایق درست کنم
-امیدوارم این سوراخ نباشه
چند روز میگذشت و اونها هنوز اونجا بودن و منم کنارشون بودم چون راه خونه رو بلد نبودم
یونجو همیشه برامون میوه میاورد و رئیس جونگ هم تمام تلاشش رو میکرد، اون گاهی اوقات مار، خرچنگ، هشت پا و ماهی مرکب شکار میکرد تا با یونجو بخورن.
شب چهارم، روی شن های ساحل دراز کشیده بودم که یونجو اومد کنارم:
-هیچوقت بهم اسمت رو نگفتی
-جونگکوک
-چرا اینجا موندی؟
-چون راه خونه رو بلد نیستم
-خیلی ساده لوح هستی... حتی یک درصد هم فکر نکردی که ممکنه ما تو رو بکشیم؟
-نمیدونم، اگر میخواستی من رو بکشی چرا نجاتم دادی؟
-خودمم نمیدونم
-دلم برای خونه ام تنگ شده
-خونه تو چجوریه؟
-یجایی زیر آب، پدرم پادشاهه و همیشه سرش شلوغه، برادرم هم به پدرم کمک میکنه و هیچکس برای من وقت نداره، موقعی هم که میخوام ماجراجویی کنم باهام دعوا میکنن
-حق دارن، دنیای ما انسان ها جای زیاد جالبی نیست، خیلی راحت با چند تا کاغذ کوچولو میتونی زندگی یک نفر رو بدبخت کنی یا کاری کنی خوشبخت تر بشه
به محیط زیست و جنگلی که پر از زیبایی است اهمیت نمیدن و کثیفش میکنن
همنوع خودشون رو برای انتقام یا برتری میکشن، اما نسبت به همه موجودات برتری دارن
-انقدر راحت میتونید همدیگرو بکشید؟
-البته، بعضی ها هم خودکشی میکنن، یعنی خودشون رو میکشن، اما فقط به کشتن خودمون ختم نمیشه حیوانات و بقیه موجودات رو بدون هدف میکشیم
-من رو هم میکشی؟
-نمیدونم
یونجو خوابش برد، دلهره و ترس سراغم اومد و احساس میکردم قراره بمیرم...
اون مرد روی شن ها دراز کشید:
-باید یک قایق درست کنیم
یونجو جواب داد:
-چجوری؟ مگه بلدی؟
-یادمه یکبار قایق درست کردم
-خدا بخیر بگذرونه
یونجو از جاش بلند شد و رفت به سمت داخل جزیره
منم چون نمیتونستم از آب بیام بیرون همونجا موندم.
بعد از یک ساعت یونجو با کمی نارگیل و انبه برگشت:
-فعلا میتونیم همینو بخوریم و زنده... رئیس جونگ؟
به من نگاه کرد و گفت:
-ببینم رئیس جونگ رو ندیدی؟
-رفت اون سمت
و به سمت چپ اشاره کردم. یونجو رفت اونجا:
-چیکار میکنی؟
مردی که بهش میگفت رئیس جونگ بعد از آوردن چند تخته چوب به سمت یونجو برگشت:
-دارم سعی میکنم قایق درست کنم
-امیدوارم این سوراخ نباشه
چند روز میگذشت و اونها هنوز اونجا بودن و منم کنارشون بودم چون راه خونه رو بلد نبودم
یونجو همیشه برامون میوه میاورد و رئیس جونگ هم تمام تلاشش رو میکرد، اون گاهی اوقات مار، خرچنگ، هشت پا و ماهی مرکب شکار میکرد تا با یونجو بخورن.
شب چهارم، روی شن های ساحل دراز کشیده بودم که یونجو اومد کنارم:
-هیچوقت بهم اسمت رو نگفتی
-جونگکوک
-چرا اینجا موندی؟
-چون راه خونه رو بلد نیستم
-خیلی ساده لوح هستی... حتی یک درصد هم فکر نکردی که ممکنه ما تو رو بکشیم؟
-نمیدونم، اگر میخواستی من رو بکشی چرا نجاتم دادی؟
-خودمم نمیدونم
-دلم برای خونه ام تنگ شده
-خونه تو چجوریه؟
-یجایی زیر آب، پدرم پادشاهه و همیشه سرش شلوغه، برادرم هم به پدرم کمک میکنه و هیچکس برای من وقت نداره، موقعی هم که میخوام ماجراجویی کنم باهام دعوا میکنن
-حق دارن، دنیای ما انسان ها جای زیاد جالبی نیست، خیلی راحت با چند تا کاغذ کوچولو میتونی زندگی یک نفر رو بدبخت کنی یا کاری کنی خوشبخت تر بشه
به محیط زیست و جنگلی که پر از زیبایی است اهمیت نمیدن و کثیفش میکنن
همنوع خودشون رو برای انتقام یا برتری میکشن، اما نسبت به همه موجودات برتری دارن
-انقدر راحت میتونید همدیگرو بکشید؟
-البته، بعضی ها هم خودکشی میکنن، یعنی خودشون رو میکشن، اما فقط به کشتن خودمون ختم نمیشه حیوانات و بقیه موجودات رو بدون هدف میکشیم
-من رو هم میکشی؟
-نمیدونم
یونجو خوابش برد، دلهره و ترس سراغم اومد و احساس میکردم قراره بمیرم...
۳.۵k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.